#برده_رقصان_پارت_110

صبح روز آخری که با هم بودیم من و راس به ساحل رفتیم. در میان علف دریایی تکۀ خمیده ای از دماغۀ کشتی را
روی سطح آب یافتیم. راس ساکت بود و هر بار کاری می کرد، مدت زیادی مکث می کرد و به فکر فرو می رفت.
تمام آن روز را در کنار هم ماندیم. دانیل با سیب زمینی شیرین شام درست کرده بود. راس زیاد اشتها نداشت؛ اما،
پیرمرد مرتب روی بشقابش غذا انباشته می کرد و ملتمسانه به او نگاه می کرد. دیدم که راس سعی می کند بخورد؛
زیرا، می دانست که باید آن را بخورد. در تاریکی یکی از دو مرد بازگشتند. دانیل بسته ای درست کرده بود که به
راس داد. او لباسهایی را که آن مرد برایش آورده بود پوشید که اندازه اش بود، نمی دانست لباسها به چه کسی تعلق
دارد و صاحب آنها کجاست. راس بلند قدتر به نظر می رسید و تقریباً شناخته نمی شد. او و مرد جوانی که برای
بردنش آمده بود، زیاد صحبت نمی کردند. چه پیشامدی در انتظارش بود؟ به هر حال راس مصمم به نظر می رسید.
می دیدم که چگونه با اراده ای راسخ پاهای باریکش را در پوتینهای سیاهی می کرد، چگونه غذا را از دست دانیل می
گرفت، و چگونه به در خیره شده بود. دانیل به روی او خم شد و دیدم که بازوان راس به پشتش لغزید، و دستهایش
روی شانه های پیرمرد قرار گرفت. سپس به طرف من آمد و گفت:
- جسی؟
من در حالی که از نگاه بی حالت او تا اندازه ای ناراحت شده بودم، سرم را تکان دادم.
راس در حالی که بینی مرا لمس می کرد، گفت:
- بینی.
من لبخند زدم. سپس انگشتش را جلوی دندانهایم قرار داد و گفت:
- بندان.
من گفتۀ او را تصحیح کردم و گفتم:
- دندان.
او خندید و سرش را تکان داد و چند بار گفت «دندان» و سپس قیافۀ جدی به خود گرفت و گفت:
- جسی.
و فوراً رفت. دانیل و من تنها ماندیم.
احساس می کردم که خالی ام، و خاطرۀ سفر در کشتی «مهتاب» مرا از خواب هفته های آخر بیدار می کرد.
دهانم خشک شد. روی کف زمین نشستم و سرم را در بازوانم پنهان کردم. دانیل گفت:

romangram.com | @romangram_com