#برده_رقصان_پارت_109
مرا دیدند و سپس وارد کلبه شدند. مدت زیادی به خود فشار آوردم که معنی زمزمۀ صداهای داخل کلبه را بفهمم.
من احساس غم و تنهایی می کردم؛ سپس، خوکی آمد و پشت سرم در طرف دیگر نرده نشست و بآرامی خرخر
کرد. من هم خرخر کردم؛ چون، از صحبت کردن با خودم بهتر بود. مدت کمی چرت زدم بعد صدای دانیل را از کنار
در شنیدم که گفت:
- حالا برگرد، جسی.
موقعی که من وارد کلبه شدم، آن دو مرد رفته بودند. راس روی زمین چمباتمه زده بود و روی کف کلبه با انگشتانش
طرح می کشید. پرسیدم:
- چه اتفاقی خواهد افتاد؟
دانیل گفت:
- در نظر داریم او را از اینجا ببریم، نقشه ای طرح کرده ایم که او را به شمال ببریم که از این محل دور باشد. یکی از
مردان به زبان او صحبت می کند. ببین چطور دارد فکر می کند!
اکنون راس طوری مرا نگاه می کرد که گویی نامرئی بودم. او اصلاً مرا ندید.
در حالی که دانیل روی بستر می نشست می گفت:
- همه چیز برایش درست خواهد شد.
او قوزک پایش را مالش می داد. در زیر انگشتانش نگاهم به اثر زخمی افتاد. پرسیدم:
- من چی؟
گفت:
- تو باید به خانه نزد خانواده ات برگردی. حالا دیگر کاملاً استراحت کرده ای چند روزی تو را به گردش می برم.
پرسیدم:
- راس چه وقت؟
گفت:
- فردا همین که هوا تاریک شد می رود. آنها دنبالش می آیند.
دانیل ناگهان بلند شد و پیش راس رفت. او دست پسر را در دست خود گرفت و با حالت لالایی چند بار تکرار کرد:
- نگران نباش.
romangram.com | @romangram_com