#برده_رقصان_پارت_111
- بیا اینجا.
من به او نگاه کردم، روی بستر حصیری اش نشسته بود. بلند شدم و نزد او رفتم. گفت:
- حالا بنشین جسی و تمام داستان کشتی را برایم تعریف کن.
هرچه را به یاد می آوردم برایش تعریف کردم، از لحظه ای که پرویس و شارکی مرا در آن کرباس پیچیده بودند، تا
لحظه ای که من و راس از کشتی به درون آب سُر خوردیم.
موقعی که داستانم به پایان رسید پیرمرد گفت:
- که اینطور.
گویی آنچه را که برایش تعریف کرده بودم قبلاً می دانست.
می خواستم از او بپرسم که آیا او نیز به همین ترتیب وارد این کشور شده است؛ اما، چیزی مانع از آن شد. من هیچ
نپرسیدم. دانیل گفت:
- بزودی آن پسر سالم به مقصد می رسد. حالا برو بخواب. تو به استراحت احتیاج داری. تو باید قبل از روشن شدن
هوا راه بیفتی. به حرفم گوش بده، پسر!
او صحبتش را تمام کرد و به دقت به چهره ام نگاه کرد. چراغ، نور ضعیفی پخش می کرد و کلبه مانند محوطه ای در
جنگل بود که با آخرین کورسوی آتش از دور روشن می شد. سایه ها حدقۀ چشمانش را عمیق کردند. او خیلی پیر
به نظر می رسید. گفت:
- اگر دربارۀ دانیل چیزی به مردم بگویی، دانیل را به جایی می برند که از آنجا فرار کرده است. به آنها چیزی
خواهی گفت؟
فریاد زدم:
- نه، نه!
آرزو می کردم بتوانم تصمیم خود را به او نشان بدهم، گویی تصمیم چیزی مانند کفش یا بیل بود که می توانستم در
دستش قرار دهم.
گفت:
- خیلی خوب.
نمی دانستم حرفم را باور کرده بود یا نه. قبل از اینکه پرندگان شروع به خواندن کنند، دانیل مرا بیدار کرد. در
romangram.com | @romangram_com