#برده_رقصان_پارت_107
سنگین شده بودم و نمی توانستم درست نفس بکشم. می خواستم خود را در میان گِلی که خوک در آن غلت می زد
پرتاب کنم، در خاک مرطوب غلت بزنم و خود را در آن دفن کنم. می خواستم گریه کنم، به این فکر افتادم که نکند
واقعاً شعور خود را از دست داده ام.
چه وقت بدنهای کارکنان کشتی به روی شنها آورده خواهد شد؟ می شد یک بار دیگر به چهرۀ بن استاوت نگاه کنم
که در آفتاب خشک می شد؟ بار دیگر جهش شدید آب را، که من و راس از میان آن با تقلا خود را به ساحل رسانده
بودیم، حس کردم. چگونه با دست و پا زدن مانند سگ از عهدۀ این کار برآمده بودم. ناگهان صدایی از درون فریاد
زد «شنا کن!» و من هر بار که به یاد پدرم می افتادم که در میان درختان غرق شدۀ رودخانه می سی سی پی فرو رفته،
این صدا را می شنیدم. شاید همین درخواست بود که سرانجام به دادم رسید.
چند روز بعد، موقعی که من و راس و پیرمرد روی ساحل قدم می زدیم چیزهایی از کشتی «مهتاب» را یافتیم. کتاب
مقدس خیس بن استاوت، تکه هایی از نیمکت ند گرایم. و تعداد زیادی تکه های چوب که پیرمرد آنها را دور از
دسترس جزر و مد در نقطه ای رویم انباشت. در حالی که زیر آفتاب خشک می شدم و مگسهای نیشدار کوچک دور
سرم وزوز می کردند، قطعه طناب بلندی را پیدا
کردم. پیرمرد به من گفت:
- تو هیچکس را پیدا نمی کنی، کوسه ها استخوانهایشان را می شکنند. آنها چیزی از خود به جا نمی گذارند.
من به طناب فکر می کردم که سرشار از زندگی، بلندترین بادبان را نگاه داشته بود، و چگونه کشیده و استوار مانند
دهنه و لگام اسب، بادبانها را هدایت و مهار کرده بود. من آن را برداشتم و ابری از حشرات را راندم. طناب بوی
پوسیدگی می داد. در اولین وعدۀ غذا زیاد نخوردم؛ ولی، در چند روز بعد جبران آن را کردم. یک شب پیرمرد
خوراک بامیه و سبزی و گوشت درست کرد من و راس آنقدر خوردیم که غذا از چانۀ ما سرازیر و لباسمان از روغن
پوشیده شد. او به من اشاره کرد و خندید. من انگشتانم را روی چانه اش کشیدم تا چربی گوشت را که روی آن جمع
شده بود، به او نشان بدهم. او باز هم خندید. هوا هنوز روشن بود پیرمرد لبخند زد و بلند شد که چراغ نفتی را روشن
کند. من قابلمه را بیرون بردم و آن را با شن ساییدم. سپس من و راس نزدیک کلبه چمباتمه زدیم. مرغی با منقار
بزرگ از فراز سرمان پرواز کرد و در نور ضعیف غرب فرو رفت. من صدای دم و بازدم عظیم دریا را می شنیدم. ما
تا فرارسیدن تاریکی، آنجا نشستیم تا اینکه حشرات ما را به درون راندند.
من و راس با هم حرف زدیم، در حالی که می دانستیم صحبتهای یکدیگر را نمی فهمیم. گاه در حالی که به درخت یا
romangram.com | @romangram_com