#برده_رقصان_پارت_106
او به طرف نخلها رفت و بدون اینکه فاصلۀ گامهایش را تغییر دهد، مرغ را گرفت. مرغ از خشم فریادی کشید. ما به
دنبالش راه افتادیم. کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. ممکن بود چیزی برای نوشیدن به ما بدهد. تا آن زمان فکر
نمی کردم جاده ای باریکتر از کوره راه جنگل باشد؛ ولی، می دیدم که در این جنگل فرورفتگی جزئی به اندازۀ یک پا
وجود داشت که به عنوان جاده از آن استفاده می شد. پیرمرد مرتب برمی گشت و به پسر نگاه می کرد. کاملاً
مواظب بود که شاخه های درختان به ما نخورد، آنها را نگاه می داشت تا رد شویم. شاید حدود یک چهارم مایل راه
پیمودیم. سپس بدون هیچ دلیل آشکاری توقف کرد و مرغ را روی زمین رها کرد. مرغ در حالی که با اوقات تلخی
قدقد می کرد، به درون بیشه دوید. پیرمرد گفت:
- هر جایی دلش بخواهد می رود. من تا اینجا او را آورده ام.
سپس با دو دستش انبوهی از شاخه ها را گرفت و کنار زد. با کمال تعجب، محوطۀ بازی نمایان شد. در میان آن یک
کلبۀ کوچک و چند متر زمین شخم زده قرار داشت و در یک طرف آغل خوکی دیده می شد که در آن ماده خوکی
به بچه هایش شیر می داد و خوک غول پیکر دیگری خرخر می کرد و در گِل غلت می زد. چند مرغ در زمین پا می
زدند. پیرمرد ما را به بشکه ای هدایت کرد که تقریباً پر از آب بود. او ملاقۀ پری به راس داد، سپس، دست پسر را
گرفت و در حالی که آن را فشار می داد به نرمی گفت:
- یواش یواش...
راس آب را نوشید و آن را به طرف من گرفت. همین که آب سرد به لبانم رسید، همه چیز را فراموش کردم و آنقدر
نوشیدم که پیرمرد مرا تکان داد و از بشکه کنار کشید و گفت:
- کافی است.
او ما را به درون کلبه اش برد. کف گِلی کلبه اش سخت و هموار بود. اجاق کوچکی را دیدم که دور آن چند دیگ
سیاه و مقداری لوازم آشپزخانه قرار داشت. از تنۀ درختی به عنوان میز استفاده می شد. کف کلبه از بستر حصیری و
برگ پوشیده بود.
من روی زمین نشستم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. راس همچنان ایستاده بود و پیرمرد را تماشا می کرد که
برایمان روی میز غذا می چید.
وزوز حشرات سکوت را می شکست، گرمای بی نفس مرطوب جنگل، اطرافمان را گرم می کرد، روی سطح ثابتی
استراحت می کردم و تا چند لحظۀ دیگر گرسنگی ام از بین می رفت. با همۀ اینها نمی فهمیدم که چرا اینقدر سُست و
romangram.com | @romangram_com