#باران_بی_قرار_پارت_96
_بله خداروشکرخوب بود.لخته خونوازسرش بیرون آوردیم فعلاتحت مراقبت هستن تاوضعیتشون مشخص بشه
دستی به شونم زدوراهشوادامه دادنفس راحتی کشیدم...خدایاباراناهمیشه سالم باشه... پدرخودم وپدرکلاله هردواصرارداشتن شبوبرم خونه ولی اصلانمیتونستم حتی یه لحظه اززن وبچم دوربشم خونه وزندگی من اونابودن.بالاخره راضیشون کردم وهردوشون برگشتن خونه.رفتم تواتاق پیش کلاله مثل فرشته هاخوابیده بودخداروشکرگفت که ضربه ای که به شکمش خورده زیادمحکم نبوده وهم خودش وهم بچه حالشون خوبه. بخاطردردزیادش بهش مسکن زده بودن وحالاآروم خوابیده بود.سرموگذاشتم کنارصورتش وچشماموبستم واصلانفهمیدم کی خوابم برد...
_آقا؟آقای محترم لطفابیدارشید،آقا؟
آروم چشماموبازکردم گردنم حسابی خشک شده بود.باصدای پرستارکه دوباره صدام کردهوشیارشدم:
_بله؟
_اینجاکه جای خواب نیست آقای محترم لطفابفرماییداونطرف
دستی به صورتم کشیدم وروی کاناپه کنارتخت نشستم به ساعت موبایلم نگاه کردم پنج صبح بود،دوباره چشماموروهم گذاشتم دوباره خوابیدم.
_سوشاپسرم بیدارشو
خیلی آروم چشماموبازکردم که باچهره مهربون مادرم مواجه شدم
_ سلام مامان تواینجاچیکارمیکنی؟
_اومدم به شماهاسربزنم
_ممنون خیلی زحمت کشیدید
نگاهم به سمت کلاله کشیده شدکه هنوزخواب بود،مادرشم کنارتختش ایستاده بودونگاش میکرد:
_سلام سحرخانم
romangram.com | @romangram_com