#باران_بی_قرار_پارت_95


_هی الناز،الییی

سرشوبالاآوردوبه منوکیان خیره شد،عزیزم چشاش خیس اشک بوبه کیان نگاه کردم سریع رفت طرفش آرتینوگذاشت روصندلیوالنازوبغلش کرد!آخی چه عاشقانه!منم رفتم صندلی کنارآرتین نشستم!بعدچندلحظه ازهم دل کندن النازآرتینوبغل کردووهمراه کیان ازسالن خارج شدن...خندم گرفته بود!وحیدودیدم که داشت باعاطفه می رقصیدلبخندی بهشون زدم...آخرای مهمونی که فقط فامیلای خودی باقی مونده بودن همه دسته جمعی ریختن وسط منم هی نگاشون میکردم حسابی کرمم گرفته بودومیخواستم برقصم اماحیف...حرص میخوردم وبه النازوآرام ومستانه وبقیه فحش می دادم سوشاهم کنارم نشسته بودوبه حرص خوردنم می خندید!اه به قول سوشابعدبه دنیااومدن بهاراتلافیشودرمیارم دیگه!

ازهمه خداحافظی کردیم ،باران��روکه خوابیده بودگذاشت روی صندلی عقب دربرای من بازکردوبعدازمنم خودش سوارشد.داشتیم باصحبت می کردیم،سوشاآهسته می روندازصدای حرف زدن مابارانابیدارشدوهمونجورکه چشماشومی مالیدغرمی زد!سرپیچ یه لحظه نمیدونم چی شد ییه آزارای نقره ای رنگ که باسرعت وحشتناکی ازعقب مامیومدبه شدت ازعقب بهمون برخوردکردبه شدت هممون پرت شدیم سمت جلواون لحظه لباس باراناروچنگ زدم که داشت میخوردبه شیشه جلوالبته زیادم موفق نبودم سرش محکم خوردبه شیشه منوسوشاکمربندبسته بودیم وچیزیمون نشدامابارانااصلانمیدونم چی شدگیج گیج بودجیغ می زدم وباراناروصدامی کردم بیهوش شده بودسوشاسعی کردآرومم کنه توشکمم دردبدی پیچیده بود،سوشاسریع ازماشین خارج شد،ماشینی که بهمون زده بودسریع ازاونجادورشدباراناروازروی من برداشت وگرفت توبغلش،ازسرش خون میومد،دردم نفس گیربودفقط دیدم سوشاداشت زنگ می زدبه کی وکجانمیدونم انقدردردداشتم که ازحال رفتم...

"سوشا"

حسابی شوکه شده بودم مطمعن بودم ماشینه ازعمدبهمون زده ولی نمیدونستم کیه وچرااینکاروکرده بادیدن صورت خونی باراناسریع ازماشین پیاده شدم کلاله همش جیغ می زدگیج بودم باراناروازروی کلاله برداشتم وتوبغلم گرفتم سریع زنگ زدم آمبولانس به بابامم خبردادم چشمم به کلاله بودکه آروم چشماش بسته شد

در ماشینوبازگذاشتم همونجورکه باراناتوبغلم بودکلاله روصدامیزدم ته دلم فقط دعامیکردم اتفاقی براشون نیفته...خدا...چیزی نگذشته بودکه آمبولانس وپلیس رسیدن هردوشون منتقل شدن بیمارستان اصلاحال خودمونمیفهمیدم جوابای کوتاه به افسرپلیس که مدام سوال می پرسیدمیدادم کلافه بودم خودشم اینوفهمیدوگفت فرداصبح برم کلانتری برای یه سری سوالات وتشکیل پرونده...پدرمنوپدر کلاله هم اومدن بیمارستان...مدام راهروی بیمارستانومی رفتم وبرمیگشتم باراتااتاق عمل بودوکلاله هم چنان بیهوش بود...

میثاق_چه اتفاقی افتاد؟نتونستی پلاک ماشینیوکه بهتون برخوردکردوبرداری؟

_نه بابامن اصلاشوکه بودم تابه خودم اومدم رفته بود...وای بارانا...بارانا...

پدرکلاله بااینکه خودش نگران بوداماسعی میکردمنوآروم کنه:

_ آروم باش انشاا...که چیزی نیست

_خداکنه

دربازشدودکتربیرون اومددویدم سمتش

_آقای دکتردخترم خوبه؟

لبخندی زدکه دلموکمی گرم کردوگفت:

romangram.com | @romangram_com