#باران_بی_قرار_پارت_84


_مگه میشه اون شب تواونجوری گریه میکردی ولی حالا...

نفس عمیقی کشیدوگفت:

_ کلاله راسشوبگوچی شده یهویی؟کسی چیزی گفته؟



گفتم:

_نه اصلا خب راستش توی این سه ماه من میرفتم پیش یه روانشناس برای مشاوره...خیلی خوب بودتونست قانعم کنه...سوشامن حالامی فهمم...گذشته قرارنیست توآینده هم باشه وتکراربشه

اخم روی پیشونیش عمیق ترشدوخیلی ناگهانی ازجاش بلندشدوبه سمت اتاق رفت ودروبهم کوبید.ازرفتارش جاخوردم تاحالااینجوری ندیده بودمش!ولی مگه بچه دوست نداشت!ازصدای برخورددرباراناازتاقش بیرون اومدرفتم کنارش وبغلش کردم ودوباره بردمش به اتاقش

_ باراناعزیزم بمون همین جابازی کن باشه گلم؟من بابابایی یکم حرف دارم یه وقت نیای بیرون باشه؟

_چشم

صورتشوبوسیدم وازاتاقش بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم ودراتاق مشترکمونوبازکردم.روی تخت نشسته بودوسرشوبه تاج تخت تکیه داده بودوپاهاشم درازکرده بود،چشماش بسته بود.رفتم ولبه دیگه تخت نشستم اصلافکرنمی کردم اینقدرناراحت بشه.درحالی که سعی می کردم بغض نکنم گفتم:

_ سوشاچی شدی یهویی؟من چیزبدی گفتم؟

جوابی ندادحتی چشماشم بازنکرد،بهش نزدیکترشدم

_ من فکرکردم بچه دوست داری برای هم...

چشماشوبازکردوانگشت اشارشوگذاشت روی لبام وگفت:

romangram.com | @romangram_com