#باران_بی_قرار_پارت_82
دوباره لبخندمهمون صورتش شد.باراناهی توی دست وپاش می پیچیدواتفاقات امروزوتندتندبراش تعریف میکرد.رفت تواتاق تالباسشوعوض کنه باراناهم دنبالش!بهشون لبخندی زدم ودوباره رفتم توی اشپزخونه ومشغول چیدن میزشدم بشقاب آخروکه روی میزگداشتم سروکله ی پدرودخترهم پیداشد
_ به به ببین خانمم چی کاراکرده دستت دردنکنه
لبخندزدم.باراناتندگفت:
_بابامنم کمکش کردم دوتایی ناهاردرست کردیم مگه نه مامی؟
_ اره قشنگم
سوشابه نوک بینیش اروم ضربه زدوگفت:
_ آفرین به دخترنازم دستت شماهم دردنکنه
خندید.برای هردوشون غذاکشیدم ودرآخربرای خودم باراناسریع غذاشوخوردورفت تابازی کنه سوشاهنوزمشغول خوردن بودمنم غذاموخورده بودم وداشتم بهش نگاه میکردم.یهوسرشوبلندکرد و قافلگیرم کردبالبخندبهش خیره شدم خندش گرفت وگفت:
_ اینجوری نگام میکنی هیچی ازگلوم پایین نمیره خانمی
بانازگفتم:
_ خب چیکارکنم دوست دارم عشقموخیره خیره نگاه کنم حرفیه؟
پشت چشمی هم براش نازک کردم لیوان آبی برداشت وگفت:
_ فدات بشم عشق من
وآبویه نفس سرکشید.دوباره بهم خیره شدیم.
romangram.com | @romangram_com