#باران_بی_قرار_پارت_81
_پس جان من گریه نکن باشه
سریع اشکهایش راپاک کرد،سوشاآرام خندیدوگفت:
_آفرین به خانم حرف گوش کن خودم
هنوزهم درچشمهایش ترس ونگرانی رامی دیدبرای اینکه خیالش راراحت کندگفت:
_ دیگه نبینم سرچیزای بیخودی خودتواذیت کنی اگه مشکلی بودفقط به خودم بگودلیلی نداره مخالفت کنم،من اگه تونخوای محاله حرفشوبزنم ماباراناروداریم اگه تومی ترسی برای منم مهم نیست دیگه حرفشونمیزنم
_ ولی...
_هیس...ولی نداره دیگه ،تودیگه خیالت راحت باشه من دیگه عمراحرفی ازبچه بزنم.حالاهم باخیال راحت بخواب به جان خودم یه باردیگه خودتواذیت کنی من میدونموتو
' کلاله '
ازاون شبی که سوشاباهام حرف زدخیالم راحت شدولی نمیتونستم خودموراضی کنم میدونستم که سوشاعاشق بچس اینوازنگاهش به بارانامیفهمم باتمام خستگیش وقتی ازسرکارمیادمیشینه کنارباراناوباهاش بازی میکنه ازتمام وجودش برای منوباران مایه میزاره...خیلی فکرکردم وبه این نتیجه رسیدم که برم پیش یه روانشناس باکیاناهم حرف زدم اونم موافقت کردنمیخواستم فعلاسوشاچیزی بفهمه می ترسیدم ازاینکه این جلسات روانشناسی هم جواب ندهونتونم به ترسم غلبه کنم دوست نداشتم امیدوارش کنم وبعدناامیدش کنم...
***
سه ماه ازرفتنم به جلسه های مشاوره می گذره خیلی عالی بودوحالادیگه هیچ ترسی ندارم میخوام به سوشابگم که آمادگیشودارم میدونم خیلی خوشحال میشه...وای خدایاممنونم!صدای درکه اومدازافکارم بیرون اومدم باراناطبق معمول سریع خودشوانداخت توبغل سوشا.بالبخندبه سمتشون رفتم.باراناروبوسیدوروی زمین گذاشت بالبخندبه طرف اومدوگونموبوسیدباخنده بهش سلام کردم واونم جوابموداد:
_سلام بانوی من!چیه چراخوشحالی؟
اخم ظریفی کردم وگفتم:
_چیزی نیست تورودیدم خوشحال شدم!
romangram.com | @romangram_com