#باران_بی_قرار_پارت_80


نفسش رابیرون دادوگفت:

_ بچه داربشم

سوشااندکی باتعجب به چهره اش که درزیرنورآباژورهم رنگ پریدگی اش مشخص بود،دقیق شد

_ واقعا؟

کمی دستپاچه شدوبامن من گفت:

_ خب راستش...سوشامیدونم خیلی بچه دوست داری ولی من...من می ترسم

لبخندمهربانی زدودرحالی که موهایش رانوازش می کردگفت:

_ ازچی می ترسی عشقم؟توکه قبلایه بار...

میان حرفش دوید:

_آره ولی..ولی سوشامن می ترسم باراول تجربه خوبی برای من نبودنمیدونی چقدربرام سخت بود.روزی که خواستم خبرپدرشدنتوبدم روزی که میتونست بهترین روزعمرم باشه شدبدترین روزمن تنهایی خودم وبچم ازهمه چی برام سخت تربود،همه یه جوری نگام میکردن...نمیدونم نمیدونم

اشکهایش که چکیدسوشاطاقت نیاورداورادراغوش کشیدوگفت:

_ عشقم،نفسم،خانومم گریه نکن میدونم چقدربرات سخت بوده خیلی ازت معذرت میخوام بابت اوروزاخیلی شرمندتم بخدا

باهق هق گفت:

_ من که اینارونگفتم که توازم عذزخواهی کنی گذشته ها گذشته مهم الانه که پیشمی

romangram.com | @romangram_com