#باران_بی_قرار_پارت_8
نتوانست بیش ازاین خودش رانگه داردوبغضش ترکید
" گل یاسم خواهش میکنم تحمل کن من مطمعنم قلب برات پیدامیشه مطمعنم"
تانیمه شب دراتاق کلاله نشسته بودوبه خودشان فکرمیکردبه اشتباهاتشان به همه چیز...بارانامعصومانه خوابیده بودبه صورت کودک سه ساله اش نگاه کردانگارکه تازه پی به شباهت اووکلاله برده باشدخم شدوچشمانش رابوسید کنارش درازکشیدوچشمانش رابست طولی نکشیدکه به خواب رفت.
باصدای زنگ موبایلش سریع چشماشوبازکردو تماسوجواب دادتابارانابیدارنشود
_ الو
صدای لرزان لیلادرگوشی پیچید:
_ سوشامامان کجایی؟
سوشانگران دستی به موهاش کشیدوگفت:
_ چیزی شده مامان؟
_ مادرفقط زودتربیابیمارستان...عجله کن پسرم
نگاهی به ساعت کردهفت وسی دقیقه صبح بودمبهوت ونگران ازجای برخاست بارانارادراغوش گرفت وباسرعت ازخانه خارج شدوبه سمت بیمارستان حرکت کردبارناازحرکت متشین چشماشوبازکردخمیازه ای کشیدوبه سوشاکه پوست لبش رامی جویدنگاه خواب آلودی انداخت
_ سلام بابایی
سوشالبخندمحزونی زدوگفت:
_ سلام نفسم صبح بخیر
romangram.com | @romangram_com