#باران_بی_قرار_پارت_7
سوشاخندیدوتوقف کردبارانانگاهی به خانه روبرویشان انداخت وگفت:
_ آخ جون اومدیم خونه مامان حتمن منتطرمونه
سوشالبهایش راروی هم فشروبارانارابغل کردوهردوازماشین پیاده شدند.سوشاکلیدراتوی قفل درچرخاندودررابازکردواردخا نه که شدنفس عمیقی کشیدهمه جای خانه بوی فرشته ی مهربانش رامی دادباراناباشوق کلاله راصدازد
_ مامااااان....مامانی بیابابااومده
بعدازچندبارصداکردن که جوابی نشنیدبغض کردوبه سوشاگفت:
_ پس چرامامان نیومده خونه؟
سوشاکنارش زانوزدوصورتش رامیان دستانش گرفت
_ مامان هنوزبیمارستانه فرشته ی کوچولوحالش که خوب شدمیاداینجا...خودمون میریم دنبالش
باراناآرام وبی صدااشک میریخت سوشابرچشمان خیسش بوسه ای نشاندوگفت:
_ یادت رفته به مامان قول دادی گریه نکنی تازودخوب بشه
باراناسریع اشک هایش راپاک کرد،سوشادوباره اورابوسیدوگفت:
_ اینجوری میخواستی مواظب من باشی؟
باراناخندیدوسوشااورادرآغو ش کشیدباهم به سمت اتاق کلاله رفتندباراناروی تخت پریدوعکس مادرش رابوسیدسوشااتاق رابادقت ازنطرگذراندبادیدن عکس خودش کنارتخت قلبش فشرده شدکناربارانانشست وعکس کلاله رادردست گرفت باراناخمیازه ای کشیدوسرش راروی پای سوشاگذاشت سوشابادست آزادش موهایش رانوازش می کرد عکس کلاله راروی سینه اش گذاشت
" ببخشیدنفسم ببخشیدگل یاسم خیلی ادیتت کردم"
romangram.com | @romangram_com