#باران_بی_قرار_پارت_78


_علیک سلام چقدرزوداومدی!

جلورفت وکلاله رابوسیدوگفت:

_ سلام خانمی!بخاطرشمااومدم که بهت کمک کنم خسته نشی

لبخندگرم کلاله پاسخ مهربانیش بود،بارانارابوسیدوآرام اورازمین گذاشت تالباسهایش راعوض کند.

پذیرایی ازمهمانهابی خوبی انجام شدمیهمانی خوبی بودوحسابی به همه خوش گذشت هم مادرکلاله وهم مادرسوشاهردوبه نوعی ازکلاله خواسته بودندتافرزنددیگری بیاورد،باراناباشوق کودکانه اش کنارالنازآرام نشسته بودوبه حرکات آرتین یک ماهه نگاه میکرد،همه چیزاین کودک برایش جالب بود!

کلاله غلتی زدوبه پهلوخوابید،نفسهای منظم سوشاروی صورت وگردنش میخورد،استرس بدی داشت.علاوه برباراناسوشاهم بااوبرای داشتن فرزنددیگری صحبت کرده ونظرش راخواسته بوداماپاسخ کلاله سکوت بود.استرس داشت،می ترسید.بااینکه بارانارابه شدت دوست داشت امابرای اویادآورسختی های گذشته اش بود،یادآورروزی که فهمیدبارداراست،یادآورروزی که پرستاربارانای کوچک ومعصوم راکه تازه به دنیاآمده بودبه دستش داد،یادآورروزهای تلخ بدون سوشا...دوباره غلت زدوبه پشت خوابیدمیخواست افکارمزاحم راازخودش دورکنداماموفق نبوددانه های عرق روی پیشانی اش نشسته بودندوقلبش به شدت می زد.دستهایی که دورکمرش حلقه شدنداورابه خودآورد،سوشابایک حرکت اورابه خودش چسباند،ازضربانهای تندوبی وقفه قلب کلاله نگران شد،دستی به صورتش کشیدوگفت:

_ کلاله؟خانمی خوبی؟

کلاله بابغضی که برگلویش چنگ زده بودآهسته ولرزان گفت:

_آره

ولی حقیقتاخوب نبودوسوشااین رابه خوبی فهمیدسریعاآباژورکنارتخت راروشن کردوبه کلاله نگاه کردازدیدن حالش جاخوردفورااورابه حالت نشسته درآوردولیوان آبی برایش آوردوآرام آرام اوراوادارکردتابنوشد.کلاله نفس نفس میزد.بانگرانی گفت:

_ خانمم چی شدی یهو؟قرصاتوخوردی؟اه لعنت به من نبایدمیزاشتم تنهایی این همه کاربکنی

کلاله دست لرزانش رابالااوردوبازویش راگرفت:

_ نه خوبم حالم خوبه نگران نباش

دستش راروی سینه کلاله گذاشت وگفت:

romangram.com | @romangram_com