#باران_بی_قرار_پارت_5


_ درکت میکنم،منم این وضعیتوتجربه کردم

سوشاباتعجب بهش خیره شد،نگاه امیربه روبروبودامافکروذهنش جای دیگه ای سیرمیکرد

امیر- بیست سالم بودکه عاشق همکلاسی دانشگاهم شدم دخترخیلی خوب ومتینی بودخیلی ازش خوشم میومدازش خواستم باهم اشنابشیم اولش قبول نکردولی اصرارای من...

خنده غمگینی کردوادامه داد:

_ خلاصه بعدازچندوقت اشنایی فهمیدم واقعادوستش دارم وازهرنظربرام مناسبه،رهابرای من بهترین بودوقتی که مسعله روباپدرومادرم مطرح کردم پدرم مخالفت کردگفت هنوزبچم،هنوززوده برام مسولیت یه زندگی روقبول کردن ولی بازم اصرارکردم مادرموبارهاآشناکردم خیلی خوشش اومدبالاخره مادرم تونست پدرموهم راضی کنه سرتودردنیارم بالاخره ازدواج کردیم وبعددوسال یه صاحب یه گل پسرشدیم اسمشوگداشتیم راهی عاشقش بودم سه سال گذشت وهرروززندگیمون ازقبل شیرین ترمیشد،اون روزمن برای یه قرارکاری رفتم شمال یه هفته ای کارم طول کشیدرهاواراهی دوست داشتن بیان شمال اولش قبول نکردم ولی رهااینقدراصرارکردکه...

نفس عمیقی کشیدوادامه داد:

_ اجازه دادم بیان،خیلی دیرکرده بودن هرچی به رهازنگ میزدم دردسنرس نبودبلاخره بعدازشصت باززنگ زدن یکی گوشیوبرداشت افسرپلیس بودگفت رهاتصادف کرده والان بیمارستانه سریع خومورسوندم بهش اماهردوشون همون جاتموم کرده بودن،به همین راحتی پسرسه سالم پرپرشدرهای عزیزم پروانه شد،تنهای تنهاشدم تنهای تنها...

دوباره نفس عمیقی کشیدوبغضشوفروخورد.سوشا با صدای گرفته ودورگه ای گقت:

_متاسفم

امیرنفس عمیقی کشیدوازجای برخاست وروبه سوشاگفت:

_ جناب ارجمندمن به بیمارستانای ددیگه هم سرمیزنم شایدیه فرجی شدوبرای خانم محمدی قلب پیدابشه

سوشالبخندقدرشناسانه ای زدوگفت:

_ خیلی لطف میکنی....ممنون

_ خواهش میکنم وظیفست

romangram.com | @romangram_com