#باران_بی_قرار_پارت_4


سوشاحرفشوقطع کرد:

_ میشه بپرسم شماازکجاهمسرمومیشناسید؟

امیرنفس عمیقی کشیدوگفت:

_ من رییس شرکت....هستم،همون جایی که خانم محمدی کارمیکردن

سوشالب پایینیشوبه دندان گرفت وسرشوپایین انداخت

_ نمیدونم چی کارکنم،نمیدونم نمیدونم

سرشوبین دستاش گرفت

_ من درحقش خیلی بدکردم،هیچ وقت خودمونمی بخشم،هیچ وقت

امیردستی به شانه سوشازد

سوشا_ میتونم روت به عنوان یه دوست حساب کنم؟

امیر_ البته

سوشانگاهشومستقیم به امیردوخت:

_ نه میتونم برای کسی ارزوی مرگ کنم نه میتونم پرپرشدنشوببینموهیچ کاری نکنم

اهی کشیدوبغضشوخورد.امیرلبخند زدوگفت:

romangram.com | @romangram_com