#باران_بی_قرار_پارت_22
پرستارسری تکان دادوگفت:
_ کلاله جان من بخاطرسلامتیت میگم مطمعنم الان سینت دراه دردمیکنه ولی توهیچی نمیگی حالاکه همدیگرودیدیدبزاراین کوچولوروبدم به باباش چندوقت دیگه که حالت بهترشددوباره میاددیدنت
بارانابیشتردرآغوش مادرش فرورفت وبابغض گفت:
_ مامانی مزارمنوببره
کلاله اورابه خودفشاردادوگفت:
_ باباش که رفت
پرستار_ نه عزیزم پنجره رونگاه کن...اونجاست توماشینه
کلاله ناخودآگاه به سمت ماشین برگشت سوشاتکیه زده به ماشین آنهاراتماشامیکرد،سریع نگاهش رادزدیدبغض کرده بودچقدردلش برایش تنگ شده بودامابازآتش نفرتدرقلبش زبانه کشیدودلتنگی اش پس زده شدآرام گفت:
_ باران جان عزیزدلم خانم پرستارراست میگن اینجاخوب نیست بچه هابمونن ببین بچه دیگه ای هم اینجانیست...؟
باراناباچشمانی که اشک درآنهاحلقه زده بوداوراتماشامیکرد.کلاله ادامه داد:
_ گلم...بروپیش بابایی تاصبح راحت بخواب...دوباره هم بیادیدنم باشه نفسم؟باشه بارانم؟
بارانابابغض سری تکان داد:
_ باشه
کلاله صورت سفیدونازش رابوسیدوبارانابه همراه پرستارازاتاق خارج شد،سوشابادیدن باراناکه دست دردست پرستاربه سمتش می آیند،سریع ترجلورفت ودخترش رادرآغوش گرفت وموهایش رابوسید.
romangram.com | @romangram_com