#باران_بی_قرار_پارت_21


ودوباره هق هقش اوج گرفت.سوشاچیزی برای گفتن نداشت بارانارابیشتربه خودفشرد.بارانابازهم باگریه نالید:

_ مامان

صدای آرامش بخشی هردوی آنهاراغافلگیرکرد

_ جان مامان؟

باراناباشگفتی به کلاله که همراه پرستاردرچندقدمی آنهاایستاده بودنگاه کردسوشااوراروی زمین گذاشت وبارانامشتاقانه به سمت مادرش دویدومحکم درآغوششوجای گرفت کلاله هم باگریه اورادرآغوش کشیدهنوزجای بخیه های روی سینه اش می سوخت امامهم نبودمهم دخترش بود...مهم سوشایی بودکه گریه اش رابرای دومین باردیده بود...مهم خودش بود....صورت باراناراغرق بوسه کردسوشالحظه ای به قامت نحیف همسرش نگاه کرداشکهایش راپاک کردوازآنجاخارج شدوبه طرف ماشینش رفت طاقت بی مهری های کلاله رانداشت هرچندبه اوحق میداد.

باراناوکلاله باهم به اتاقش دربیمارستان رفتندهرچندپرستاراصرارداشت که بارانابیرون بروداماگریه های کودک سه ساله وخواهش های کلاله باعث شدکه قبول کندمدتی کنارمادرش بماند.

کلاله صورت باراناراغرق بوسه کردحالاکه فکرمیکردمی دیدچقدردلتنگش بوده!یادبی رحمی صبحش افتادوازخودمتنفرشداماسریع احساسش راپس زدوبه خودنهیب زد:

"بهترین کاروکردی کلاله یادت رفته چجوری طردت کردن؟

اشک هایشوراپس زدواتمام وجودعطردخترش رابه ریه هایش فرستاد،پرستارمدام به اوتذکرمیدادومی خواست باراناراهرچه سریع تراز اتاق وآن محیط خارج کند.

پرستار_ خانم شمااصلن حالت خوب نیست اجازه بده این خانوم کوچولوروببرم بیرون این محیط براش ضررداره

اماباراناسریع گفت:

_ من میخوام پیش مامانم باشم

کلاله هم تاییدکردوگفت:

_ راست میگه دیگه پرینازجون بزارباراناپیشم باشه میدونی چقدردلم براش تنگ شده

romangram.com | @romangram_com