#باران_بی_قرار_پارت_20


بارانادستهایش راازهم بازکردوسوشااورادرآغوش کشیدوباهم ازخانه خارج شدندوبه طرف بیمارستان حرکت کردند.ساعت نزدیک به سه نیمه شب بودوسوشامی دانست محال است این موقع شب به اواجازه بدهندکلاله راملاقات کندامادلش طاقت بی قراری های بارانارانداشت وهرجورشده بایداومارش رامی دید.ازنگهبانی به زحمت گذشت وواردبیمارستان شدبه طرف ایستگاه پرستاری رفت پرستارهااوراخوب می شناختند.پرستارجوان باتعجب وجدیت گفت:

_ آقای ارجمندشمااینجاچیکارمیکنید ؟

سوشابه بارانااشاره کردوگفت:

_ بچم بی تابی میکنه مامانشومیخواد

پرستارنگاهی به باراناکه باچشمهای درشت عسلی اش به اونگه میکرد،انداخت وگفت:

_ متاسفانه نمیتونم اجازه بدم ببینیدش الان موقع استراحته بیماره درضمن وقت ملاقاتم نیست

بااین حرف پرستارحلقه اشک درچشمان باراناجمع شدوبه طرف سوشابرگشت سوشابادیدن چشمهای اشکی اش بی تاب شدوباکمی عصبانیت وصدای دورگه ازشدت بغض گفت:

_ من نمیرم ببینمش ولی توروخدابارانوببرپیشش بچم خودشوکشت بس که بی قراری کنه...گناه داره طفل معصوم مادرشومیخواد

دستی به موهایش کشیدولبهایش راگازگرفت،پرستارمتاثربه باراناکه سرش راروی سینه سوشاگذاشته بودنگاه کردچیزی نگذشته بودکه صدای هق هق بارانابه اوج رسیدپرستاروسوشاهردوسعی درآرام کردنش داشتند

_ عشق گریه نکن دختزم نفسم گریه نکن تروخداگریه نکن

ولی بارانافقط یک چیزرامیگفت:

_ مامااااااانییییی

سوشاهم همپای دخترش گریه میکرددلش اززبی رحمی صبح کلاله به دردآمده بودحتی نخواسته بوددخترش راببیند.پرستارباعجله ازآنهافاصله گرفت سوشاروی صندلی نشست وبارانارابیشتربه خودفشرد

_ بابایییی من مامانومیخوام دلم براش تنگ شده

romangram.com | @romangram_com