#باران_بی_قرار_پارت_19
_ بابایی پس مامان کجاس؟من مامانومیخوام...
سوشاجاخوردبعدازچندثانیه مکث باناباوری دستهایش دورباراناحلقه شدواورادرآغوش کشیدوسعی کرداوراآرام کندولی بارانابی تابی میکردوکلاله رامیخواست.
_ من مامانمومیخوام...بابایی من مامانیومیخوام...
سوشاازگریه بارانابازهم دلش فشرده شداورادرآغوش گرفت ودرحالی که به طرف اتاقش می بردگفت:
_ گریه نکن نفسم گریه نکن الان باهم می ریم پیشش گریه نکن بارانم گریه نکن قربونت برم
باراناکمی آرام ترشدولی درحالی که سکسکه می کردگفت:
_ راس میگی؟
_ آره باران خانم حالادیگه گریه نکن زودلباستوبپوش منم میرم حاضربشم که باهم بریم
باراناسری تکان دادوسریع ازآغوش سوشابیرون امودوبه سمت کمدلباسهایش دویدسوشابه کارهای دخترش لبخندی زدوازاتاق خارج شدتابه سرووضعش رسیدگی کند.آبی به دست وصورتش زدوموهایش راشانه کردباراناازاتاقش خارج شدوبه سمت سوشادویدوگفت:
_ بریم؟
سوشابه طرزلباس پوشیدنش نگاه کردوخندیدوگفت:
_ قربون اون لباس پوشیدنت بشم نفسم توکه دکمه هاتوجابجابستی!
بارانانگاهی به دکمه های پالتواش انداخت وخندیدسوشاخم شدودکمه هایش رادرست بست.به چشمهای عسلی اش که درست شبیه کلاله بودخیره ماندوآرام چشمهایش رابوسیدوگفت:
_ بریم گل دختر
romangram.com | @romangram_com