#باران_بی_قرار_پارت_23
سوشا_ ببخشیدخانم پرستار؟
پرستاربرگشت:
_ بله؟
_ راستش...من ...من میتونم خانومموببینم؟
پرستاربالبخندسری به نشانه نفی تکان دادوگفت:
_ متاسفم آقای ارجمنداینبارم بخاطراین طفل معصوم که بی تابی میکردگذاشتم بریدتو،اگررییس بخش این موضوعوبفهمه توبیخم میکنه
سوشاناامیدبادست آزادش به موهایش چنگی زدوآهسته گفت:
_ متاسفم
پرستارلبخنددیگری زدوازآنهادورشد.سوشابه سمت ماشین رفت وباراناراروی صندلی جلونشاندوخودش ازطرف دیگرسوارشدبه محض نشستن درماشین صدای گریه بارانابلندشدسوشاگیج به اوکه بی قرارگریه میکردنگاه کردوسریع اورادرآغوش گرفت
_ بارانا...باراناچراگریه میکنی عزیزم؟باران؟...بارانم؟
امابارانافقط گریه میکردسوشاهرچقدردلداری اش می دادودلیل گریه اش رامی پرسیدباراناجوابی نمی داد.بعدازگریه طولانی آرام ومعصومانه درآغوش سوشابه خواب رفت.سوشاپیشانی اش رابوسیدواوراروی صندلی عقب خواباندوپالتوی خودش راروی اوانداخت وآهسته زمزمه کرد:
_ چی شدی یهوبابایی؟
جوابش سکوتی تلخ بودکه سوشابه شدت ازآن بی زاربود.باردیگرباحسرت به پنجره اتاق کلاله نگاه کردچیزی نیافت وناامیدانه سرش راروی فرمان گذاشت قصدرفتن نداشت.دیگردلش طاقت دلتنگی نداشت.
باضربه ای که به شیشه خوردچشمهایش رابازکردوبادیدن کیان که به شیشه ضربه میزدسریع قفل دررابازکردوپیاده شد،نگاهی به باراناانداخت هنوزهم معصومانه خوابیده بود.
romangram.com | @romangram_com