#باران_بی_قرار_پارت_15


_ سلام بارانای قشنگم خوبی بابا؟دلم برات تنگ شده عزیزم....

_....

بعدازچنددقیقه صحبت بابارانابااوخداحافظی کرددروجودباراناچیزی بودکه سوشاراآرام میکرد،کلاله نیزهمین دلیل رانسبت به باراناداشت.نفس عمیقی کشیدودوباره به سالن داخلی برگشت به دراتاق عمل رسیدچیزی نگذشته بودکه دراتاق بازشدودکترازآنجاخارج شدهمه باعجله به سمتش رفتن اینبارکارن پرسید:

_ آقای دکترحال دخترم خوبه؟

دکترلبخندی زدوگفت:

_ بله خوشبختانه.عمل موفقیت آمیزبود

سوشابی تاب پرسید:

_ دکترکی میتونم ببینمش؟

_انشاا... خانومت تادوروزدیگه به هوش میادومیتونیدببینیدش

سحرباردیگراشک هایش سرازیرشدولیلامادرکلاله زیرلب خداراشکرکرد.پلکهای سوشاازخوشحالی خیس شدسریع موبایلش روازجیبش خارج کردوصماره کیاناراگرفت تابه اوخبربدهد.

دوروزازپیوندکلاله میگذشت،همگی برای ملاقات دربیمارستان جمع شده بودندوسوشا برای دیدن کلاله بی قراربود.بالاخره دکترپس ازمعاینه کوتاهی ازاتاق خارج شدوهمگی به سمتش رفتندواطراف اوراگرفتند.سحرباصدای پزازابغضی پرسید:

_ آقای دکترحال دخترم خوبه؟

دکتربامکث کوتاهی گفت:

_ بله خوشبختانه فعلاحالش خوبه ولی هنوزم بایدتحت نظرباشه

romangram.com | @romangram_com