#باران_بی_قرار_پارت_13
_ ببخش راستین جان...بخاطربچه خودت که دوماه نشده رفت...بخاطراین دخترمعصوم...بزارسایه مادربالاسرش باشه...
راستین نگاه پرعشقی به نفس که آرام ومعصومانه به خواب رفته بود،ازپشت پنجره انداخت اشکی ازچشمانش سرازیرشدوگفت:
_ نفسم دوماهه بارداربود...
سوشاوبقیه هیچ حرفی نزدند.راستین چشمهایش رابست وتلاشی برای مهاراشکی که ازگوشه چشمش چکیدنکردبالبهای لرزان گفت:
_ می بخشم...اعضای نفسومی بخشم...بخاطرخودنفس...بخاطربچ ه دوماهم...بخاطربارانا
سوشابارانارابیشتربه خودفشرد،آقای ارجمندبزرگ زیرلب خداراشکرکرد،دکترلبخندی زدوبنیامین برادرانه راستین رادرآغوش کشید.
سوشابی تاب ونگران پشت دراتاق عمل قدم میزدوبنیامین اورادلداری میداد.کارن،سحر،لیلاومیثاق( پدرسوشا)هم روی صندلی پشت دراتاق عمل نشسته بودندوهرکسی زیرلب ذکری میگفت بعدازیک هفته حالاکلاله پیوندمیشد.سوشابارانارابه کیاناسپرده بوددوست نداشت دخترکوچکش دربیمارستان باشد.شش ساعتی ازوقتی که کلاله رابه اتاق عمل بردندمیگذشت ولی خبری نبودسوشامدام عرض راهروراطی میکردودوباره به جای قبلی اش بازمیگشت دقایقی بعدپرستاری ازاتاق خارج شدسوشاسراسیمه به طرفش رفت بقیه هم ازجای خودبرخاستندسوشاسریع پرسید:
_ کلاله حالش خوبه؟
پرستارنگاهی به سوشاوبقیه که منتظربه دهانش چشم دوخته بودندکردوبدون اینکه لحظه ای توقف کندگفت:
_ فعلامن نمیتونم چیزی بگم
وسریع ازآنجادورشدسوشادستش رامشت کردوبه دیوارکوبیدوزیرلب زمزمه کرد: "لعنتی"
بنیامین کنارش ایستادوگفت:
_ آروم باش اتفاقی نمی افته
سوشانگاه پراسترسش رابه بنیامین دوخت وگفت:
romangram.com | @romangram_com