#باران_بی_قرار_پارت_12
_ کسی اینکارونمیکنه...آقای عزیزشمامیدونیدبااین کارتون جون چندنفرونجات می دید؟برای اون مرحومم خیلی ثواب داره
بااین جمله آخربنیامین اشک درچشمان مردحلقه زدوچیزی نگفت به طرف دراتاق برگشت وباردیگرازپنجره کوچک شیشه ای نفسش رانگاه کردوزیرلب زمزمه میکرد:
" نفسم چرارفتی؟چراتنهام گذاشتی؟نفس...نفس...نفس"
اشکی ازگوشه چشم سوشاچکیدنتوانست خودرابیش ازاین کنترل کندروی زمین زانوزدوباصدای بم وگرفته ای روبه مردجوان گفت:
_ میدونم خیلی دوستش داری میدونم چقدربرات عزیزه...شایداگه منم جای توبودم هیچ وقت راضی به این کارنمیشدم ولی الان...عشقم داره جلوم جون میده داره پرپرمیشه ومن هیچ کاری نمیتونم براش بکنم...تنهاشانسم شمایی وخانومت...توروخدانزارفرشتم پرپربشه کلاله ی من بایدزنده بمونه اون الان نبایدبمیره...بچم مادرمیخواد...توروخدانزارگل یاسم پر پربشه...
مردجوان باناباوری به سوشاکه اشک ریزان جلوی پایش روی زمین زانوزده بودنگاه میکردهیچ وقت فکرنمیکردکسی به جزخودش ونفس اینگونه عاشق هم باشند.صدای زن میانسال که مردجوان راصدامیزدبلندشد:
_ راستین مامان من راضیم اعضای دخترموببخشم...من حرفی ندارم...توهم قبول کن ثواب داره
به اینجاکه رسیدگریه اش شدیدترشد:
_ نفسم که رفت ولی بزارخانوم این آقازنده باشه بزارقلب نفسموببخشم بزارفکرکنم همیشه زندس بزارهرهروقت دلم تنگ شدسرموبزارم روی سینه خانوم تین آقاوصدای قلب نفسموبشنوم...توهمسرشی اختیارشوداری...
همین لحظه صدای گریه بارانابه گوش رسیددکتربه همراه پدرسوشاکنارشان آمدندسوشاازروی زمین برخواست وباراناراازدست پدرش گرفت ومحکم به خودفشارداد.سکوت کوتاهی برقرارشدبارانابه محض رسیدن به آغوش سوشاآرام شدوسرش راروی سینه اش گذاشت راستین باصدای لرزان پرسید:
_ دخترته؟
سوشاباچشمهایخیس پاسخ داد:
_ باراناس دخترمن وکلاله
زن میانسال باگریه خطاب به راستین گفت:
romangram.com | @romangram_com