#باران_بی_قرار_پارت_107


_چیزی نیست خانومی یه خورده سرم دردمیکنه بخوابم خوب میشم

سرشوتکون داد:

_امیدوارم،من میرم میزوحاضرکنم

_باشه

میدونستم کلاله فهمیده یه چیزیم هست ولی بازم سعی کردم به روی خودم نیارم ناهاروباشوخی وخنده باهم خوردیم وازاونجایی که خیلی خسته بودم سریع بعدازناهاربه اتاق رفتم وخوابیدم.

"کلاله"

نگاش کردم حسابی غرق خواب بود،ازوقتی امده بودخونه حس میکردم کلافس یانگرانه ولی خودش نمیخواست قبول کنه.مطمعن بودم یه چیزی هست که نمیخوادبهم بگه...

* * *

بهاراوباراناهردورفته بودن تواتاق ومیخواستن سوشاروبیدارکنن.آخرین فنجونوتوی ظرف شویی گذاشتم ورفتم پیششون بهاراهمونجوری که پستونکش ازگردنش آویزون بودداشت پتوروازروی سوشامیکشیدباراناهم همش صدای میکرداماانگارنه انگارآقاغرق خواب بود،بهاراکه دیگه نزدیک بودگریش بگیره بابغض گفت:

_بابایی بیدال شودیگه چقدمیخوابی...پاشوبلیم شهل بازی

به لحنش خندیدم سه سال وخورده ای داشت وهنوز"ر"رونمیتونست تلفظ کنه.سوشاتکونی خوردولی بیدارنشد،خودم دست به کارشدم وتکونش دادم:

_سوشاپاشوببین بچه هاچی میگن؟توقول دادی بهشون ببریشون شهربازی؟

غلتی زدولای چشمشوبازکردوچشم غره ای به باراناوبهاراکه مظلومانه نگاش میکردن،رفت وگفت:

_آره ولی الان خستم بزاریدیه روزدیگه

romangram.com | @romangram_com