#باران_بی_قرار_پارت_106
_سلام خسته نباشی!زوداومدی!
بهاراروازدستم گرفت،خم شدم وصورتشوبوسیدم:
_ممنون،کارم زودتموم شداومدم خونه
خندیدوگفت:
_خوب کاری کردی بشین برات چایی بیارم
چشمی گفتم وبه سمت اتاق رفتم ولباساموعوض کردم وبرگشتم توحال بهارابااون موهای خرگوشیش حسابی بانمک شده بودوداشت بااسباب
بازیاش بازی میکرد.باراناهم مشغول نوشتن تکالیفش بودقربونش برم امسال کلاس دوم بود...عاشقش هرسه شون بودم همه زندگیه من بودن.روکاناپه نشستم کلاله برام چایی آوردلبخندی بهش زدموگفتم:
_ممنون عشقم
لیوانوبه سمت دهنم بردم که گفت:
_سوشاچیزی شده؟
دستم توزهواموند،سعی کردم به خودم مسلط باشم لبخندی زدم وگفتم:
_نه چراپرسیدی؟
لیوانوبه دهنم نزدیک کردم ویکم خوردم
_همینجوری.یه خورده کلافه به نظرمیای
romangram.com | @romangram_com