#باران_بی_قرار_پارت_105
_منم دوست دارم
ولباموروی لباش گذاشتم...
* * *
" سوشا،چهارسال بعد"
اعصابم حسابی بهم ریخته بود،اه لعنتی بعدازهشت سال دوباره پیداش شده بود...آشغال!دیگه تحمل شرکتونداشتم کتموبرداشتم وازشرکت زدم بیرون...باسرعت سرسام اوری رانندگی میکردم حرفای سرگردهمش تومغرم اکومیشد
' بله ماپیگیری کردیم ایشون اصلاازایران خارج نشده بودن...تواین هشت سال ایران بوده'
'به احتمال زیاداین تلفنای مشکوکم ازطرف خودشه'
'بایدبیشترمواظب باشیدازاین آدم هیچ کاری بعیدنیست'
اه...لعنت به تومهرداد...جلوی خونه پارک کردم وپیاده شدم چندتانفس عمیق کشیدم تابه خودم مسلط بشم هیچ دوست نداشتم کلاله چیزی بفهمه مطمعنم حالش بدمیشدازطرفی بچه هاهم که چیزی نمیدونستن ممکن بودارامش خونه ازدست بره.اخماموبازکردم،باکیلدد� �وبازکردم سوارآسانسورشدم ودکمه طبقه روزدم باصدای خانمی که میگفت رسیدیم خارج شدم وزنگ واحدمونوزدم چیزی نگذشته بودکه صدای باراناوبهاراروشنیدم بارانادروبازکرد،بهاراکنار ش ایستاده بودبادیدنشون عصبانیم یادم رفت وباعشق هردوشونوبغل کردم
_سلام وروجکای من
باراناجوابمودادولی بهاراچون پستونک تودهنش بودچیزی نگفت وبیشترخودشوبهم چسبوند،بغلش کردم ودست باراناروهم گرفتم
_کلاله جان؟خانومم کجایی؟
ازتوآشپزخونه بیرون اومدوبالبخندگفت:
romangram.com | @romangram_com