#باران_بی_قرار_پارت_101


_این کوچولوکه گناهی نداره ..قشنگم یکم بیشترمواظب باش

بابغض گفتم:

_خب دلم شورمیزنه...میدونی دیشب حسابی شوکه شده بودم همه سروصورتش خونی بود...

هق هقم اوج گرفت جلواومدوبغلم کردسرموگذاشتم روسینش وگریه کردم هیچی نگفت وفقط موهامونوازش کرد.بعدازاینکه کلی گریه کردم خودش اشکاموپاک کردوبی حرف دستموگرفت وکمکم کردازتخت پایین بیام وآهسته ازاتاق خارج شدیم هنوزدردداشتم ولی نه به اندازه صبح...چندلحظه ای رفت وبادکترصحبت کردوبرگشت وباهمراهی یه پرستارواردبخش شدیم چشمم که به باراناافتادکه روی تخت خوابیده بوددوباره اشکام سرازیرشدسوشادستمومحکم تودستش فشارداد.بالای سرش ایستادم وصدای کردم:

_بارانا؟عزیزدلم...باران؟

پرستار_لطفازیادطول نکشه

سرتکون دادم ودوباره صداش کردم:

_بارانا؟

آروم چشماشوبازکردوولی سریع بستشون...خم شدم وپیشونیشوکه باندپیچی شده بود،بوسیدم

_گلم چشماتوبازکن...ببین مامان اومده پیشت

دوباره چشماشوبازکرد،گریم شدت گرفت محکم بغلش کردم چقدربوی خوبی می داد.صدای گریه ارومشومیشنیدم صورتشوچندباربوسیدم وگفتم:

_عشق من گریه نکن قربونت بشم گریه نکن عزیزکم

دوباره بغلش کردم سوشامنوازش جداکردوخودش بغلش کرد،روی صندلی نشستم ودستاموگذاشتم روصورتم وآروم گریه کردم.صدای سوشارومیشنیدم که داشت باهاش حرف میزدوبعدشم صدای خنده بارانا

_ مامی یکم بیااینجا

romangram.com | @romangram_com