#برایم_از_عشق_بگو_پارت_87

ارشیا متعجب برگشت و به ترنج نگاه کرد. یعنی اینقدر نگاه ترنج محبت داشت که ماکان هم می فهمید. از این فکر دلش را شوق عجیبی فرا گرفت و دست ترنج را محکم تر فشرد.
ماکان با دو گام خودش را به آنها رساند و دست ترنج را گرفت و گفت:
خیلی خوشحال شدیم. برو خونتون دیگه.
و با دست دیگرش ارشیا را به سمت ماشین هل داد. و گفت:
برو خونتون دیگه.
ارشیا بیشتر از این نتوانست خودش را نگه دارد و زیر خنده زد ولی ماکان با همان جدیت داشت ارشیا را نگاه می کرد. ارشیا ابرویی برای چهره جدی ماکان بالا انداخت و بعد هم لبخند بدجنسی زد و خم شد و در یک حرکت ناگهانی گونه ترنج را که بخاطر خنده اش چال افتاده بود ب*و*سید و رفت سمت در راننده.
ترنج و ماکان از این کار ارشیا شوکه شده بودند که ارشیا به ماکان گفت:
جمع کن اون فک و. زنمه دلم خواست.
و به ترنج لبخندی زد و گفت:
شب بخیرعزیزم.
و سوار ماشین شد. ترنج لبش را گزید و چیزی نگفت. ارشیا با دو بوق دنده عقب گرفت و ماشین را از کوچه بیرون برد. ماکان وقتی ارشیا رفت ادایش را در آورد و گفت:
شب بخیر عزیزم.
ترنج با این حرکت ماکان زیر خنده زد و ماکان در حالی که او را به طرف خانه می کشید زیر لبی گفت:

romangram.com | @romangram_com