#برایم_از_عشق_بگو_پارت_5
ماکان سرفه ای کرد و گفت:
بعضی ها مواظب باشن غرق نشن.
ارشیا نگاه خجالت زده اش را از ترنج گرفت و باعث خنده جمع شد. مسعود که دید این دو تا تازه به هم رسیده و هنوز حرف هایشان را نزده اند رو به ترنج گفت:
بابا جان بلند شو برو اتاقت با ارشیا حرفاتون و بزنین.
و مرتضی اضافه کرد:
تو رو خدا این بارم دیگه دعوا نکین یکی تون گریه زاری راه بندازه اونم قهر کنه بره.
ترنج و ارشیا هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. ترنج همانجور که سرش پائین بود گفت:
اون دفعه سوتفاهم شد.
خوب بابا جون پاشین برین دیگه.
ترنج بلند شد و ارشیا هم پشت سرش راه افتاد و از پله بالا رفتند. چقدر این بار کنار هم بودنشان فرق داشت. انگار با یک جهش از روی شکاف عمیقی که بینشان افتاده بود پریده بودند.
ترنج در اتاقش را باز کرد و به ارشیا گفت:
بفرما تو.
ارشیا نگاهش را توی اتاق چرخاند و بعد از نگاه کردن به صندلی روی تخت نشست و گفت
romangram.com | @romangram_com