#برایم_از_عشق_بگو_پارت_4
عماد گفت:
ماکان اشتباه من و ارشیا رو تکرار نکن برادر من.
آتنا مشتی به بازوی عماد کوبید و حرصی ساختگی را توی صدایش ریخت :
کدوم اشتباده؟
ارشیا نگاه پر شوقی به ترنج انداخت و گفت:
من که اصلا پشیمون نیستم تازه سر عقل اومدم.
ماکان رو به عماد گفت:
خیلی بی معرفتی از این ارشیا یاد بگیر.
عماد بازویش را گرفت و گفت:
این هنوز داغه نمی فهمه چه بلایی سرش اومده دو روز دیگه می بینمش.
اتنا مشت دیگری به بازوی عماد زد و بعد رو به پدرش گفت:
بابا جون من پشیمون شدم. عروسی رو به هم بزنین.
جمع فقط می خندید. ارشیا به ترنج چشم دوخته بود که خنده هایش باعث میشد یک گونه اش چال بیافتد. خودش هم نمی دانست چرا دلش می خواهد روی آن چاله کوچک را بب*و*سد.
romangram.com | @romangram_com