#برایم_از_عشق_بگو_پارت_3

بذار پدر بشی اونوقت می فهمی پسر داماد کردن چه حسی داره. قربون عروس نازم برم.
ترنج خیلی آرام و خانمانه وارد جمع شد. ماکان داشت از جمع پذیرائی می کرد. سبد میوه را گذاشت روی میز و نشست روی مبل و با لب و لوچه ای آویزان گفت:
آقا قبول نیست ما جا موندیم.
بعد رو به سوری خانم که داشت می خندید گفت:
مامان باید برا من همین فردا زن بگیری. من این حرفا حالیم نیست.
مسعود هم خنده کنان گفت:
چی شد؟ چی شد؟ تو که دیروز یه حرفای دیگه ای می زدی
ماکان با چشم های گرد شده گفت:
دیروز؟ من غلط بکنم بابا. حافظه تون خرابه ها. این حرفا مال پارسال بود. من چیم از این ارشیا کمتره که نباید زن بگیرم همون که گفتم.
بعد رو به مهرناز خانم کرد و گفت:
مهرناز خانم از اون دخترایی که برای ارشیا تو آب نمک خوابوندی هر کدوم و که شما بگین من همین امشب می گیرم.
مهرناز خانم در حالی که همراه جمع می خندید گفت:
چشم عزیزم همین فردا شب قرار می ذارم بریم خواستگاری.

romangram.com | @romangram_com