#برایم_از_عشق_بگو_پارت_2
سوری خانم هم قطره اشک مزاحمی که توی چشمش جمع شده بود را گرفت و با حرکت سر تائید کرد. می ترسید حرفی بزند و اشکش سرازیز شود.باورش نمی شد دختر کوچکش دارد عروس می شود. نفر بعد آتنا بود که به طرف ترنج رفت و گونه اش را ب*و*سید و تبریک گفت:
بعد هم آقا مرتضی و مسعود. عماد هم خنده کنان کنار گوش ارشیا گفت:
منتظر تلافی تیکه هایی که به من انداختی باش.
ارشیا هم همانور ارام گفت:
حواست باشه هنوز چند روزی تا عروسی مونده ها کار ی نکن به طرز ناگهانی به هم بخوره.
ترنج بلند شد که ارشیا آرام گفت:
کجا؟
می رم چادرم و عوض کنم.
ارشیا لبخند زد و گفت:
زود بیا.
ترنج هم لبخند زد. اگر هم می خواست دیگر نمی توانست از ارشیا دور باشد سه سال مگر کم بود که حالا هم بخواهد از او دوری کند. سریع به اتاقش رفت و لباس عوض کرد. بعد هم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند خدا بالاخره مزد صبرش را داده بود. بی معرفتی بود یک تشکر کوچک از او نمی کرد. چادر سفیدش را سرش کرد و از پله پائین رفت. مهرناز خانم با دیدن او کل کشید و باعث شد ترنج رنگ صورتش ارغوانی شود. ارشیا به مادرش آرام گفت:
مامان بسه این کارا چیه؟
مهرناز خانم گفت:
romangram.com | @romangram_com