#برایم_از_عشق_بگو_پارت_1

در که باز شد صدای دست و سوت سالن راپر کزد. ارشیا و ترنج به جمعیتی که توی سالن و پذیرایی جمع شده بودند با تعجب نگاه کردند.
ماکان کنار در دست به سینه ایستاده بود و با لبخند پهنی هر دو را برانداز می کرد. وقتی نگاه متعجب ان دو را دید با بدجنسی گفت:
چیه بابا. باز خوبه گفتم اینجا چه خبره.
ارشیا به جمع لبخندی زد و به ماکان گفت:
حسابت و می رسم این همه آدم و چه جوری جمع کردی تو این یک ساعت؟
ماکان با خنده گفت:
باید به روح گراهابل یه فاتحه ای نثار کنم. خوب اختراعی کرده.
ترنج خجالت زده به جمع سلام کرد. وضع ارشیا از او هم بدتر بود. با همه احوال پرسی کرد و گوشه ای نشست. مهرناز خانم با هیجان به طرف ترنج رفت و در حالی که گونه اش را می ب*و*سید گفت:
قربون عروس گلم برم که این همه خجالتیه.
ترنج بیشتر سرش را پائین انداخت. مهرناز خانم دست ارشیا را که با چند مبل فاصله نسبت به ترنج نشسته بود گرفت و نشاند کنار ترنج و گفت:
چرا غریبی می کنین با هم.
بعد کمی عقب تر ایستاد و رو به سوری خانم گفت:
وای سوری جون ببین چقدر به هم میان.

romangram.com | @romangram_com