#برایم_از_عشق_بگو_پارت_47

مسعود رو به ماکان گفت:
اول صبحی دخترمو اذیت نکن.
ماکان با لحن خنده داری گفت:
به خدا اول صبحی اینقدر نوشابه نزنین واسه معده خوب نیست.
ترنج داشت می خندید که ماکان دوباره گفت:
زیادم به حرفم اطمینان نکن. اگه قرار باشه هر روز اینقدر حیرونش کنه قول نمی دم تا اخر عمر بیخ ریشت بمونه.
ترنج که انگار فراموش کرده بود ارشیا جلوی در منتظرش است دوباره دست پاچه شده و به سرعت از پدرش و ماکان خداحافظی کرد و دوید سمت در حیاط.
ارشیا توی ماشین منتظرش نشسته بود. با دیدن او لبخند پهنی روی صروتش شکل گرفت. اثر خنده چند لحظه پیش هنوز روی صورتش مانده بود. در را باز کرد و آرشیوش را گذاشت روی صندلی عقب بعد هم با سرعت روی صندلی جلو نشست و سلام کرد. ارشیا با لبخند چند لحظه ای نگاهش کرد و گفت:
اول صبحی حسابی سر حالی ها.
ترنج خنده آرامی کرد و گفت:
از دست این ماکان معرکه گرفته بود.
ارشیا ابرویی بالا انداخت و گفت:
پس معرکه هم می گیره؟

romangram.com | @romangram_com