#برایم_از_عشق_بگو_پارت_46

حالا چرا شبیه پرتقال خونی شد؟
ترنج مثل فنر از جا پرید و رفت سمت در آشپزخانه و بدون اینکه به ماکان نگاه کند گفت:
وقتی میز و جمع کردی می فهمی.
مسعود هم رفت سمت ترنج و دستش را انداخت روی شانه او و در حالی که سر ترنج را می ب*و*سید گفت:
خوبه مثل تو بی حیا باشه.
ماکان دستش توی هوا خشک شد. و با چشمانی گرد شده به پدرش خیره شد. و بعد با حالت مثلا دلخوری گفت:
بابا مطمئنی من بچه سر راهی نیستم؟
مسعود و ترنج هر دو خندیدند که گوشی ترنج زنگ خورد و قطع شد. ترنج دست پاچه شد:
وای ارشیاست.
بعد دوید طرف چادر و وسایلش که کنار در گذاشته بود. ماکان از توی آشپزخانه داد زد:
نترس در نمی ره. تا آخر عمر بیخ ریشته.
ترنج نگاهی به پدرش انداخت و گفت:
ببینین بابا.

romangram.com | @romangram_com