#برایم_از_عشق_بگو_پارت_45
اینقدر بدم میاد از این سوسول بازیا.
مسود باز هم خندید و ماکان با حرص گفت:
پاشو واسه من یکی دیگه بریز.
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
از همین بخور.
ماکان باز هم به لیوان نگاه کرد و گفت:
عمرا
و بعد هم بلند شد و برای خودش یک چای دیگر ریخت.
مسعود داشت میز را ترک می کرد که به ترنج گفت:
دیرت نشده می خوای برسونمت.
ترنج ته مانده چایش را سر کشید و در حالی که سعی می کرد نگاهش به ماکان و پدرش نیافتد گفت:
نه ارشیا میاد دنیالم.
ماکان نگاهی به ترنج انداخت و با بدجنسی گفت:
romangram.com | @romangram_com