#برایم_از_عشق_بگو_پارت_44
ترنج با تمام وسایلش از پله پائین امد. بعد از مدت ها میز صبحانه آن روز رونق داشت. مسعود و ماکان مشغول صرف صبحانه بودند. ترنج با سرخوشی به انها سلام کرد.
سلام بر آقایان اقبال.
مسعود با لبخند جواب ترنج را داد:
سلام بر دختر بابا.
ماکان ابرویی بالا انداخت و گفت:
رسیدن واسه هم یه دو تا نوشابه باز کنین.
ترنج لقمه ای که ماکان آماده کرده بود از دستش قاپید و گفت:
بابا من سون آپ دوست دارم چیز دیگه ای نباشه.
و بعد لقمه ماکان را بلعید. مسعود با خنده لقمه دیگری برای ترنج گرفت و در حالی که می خندید گفت:
منم که می دونی باواریا فقط.
ترنج لقمه اش را با هورتی از چای ماکان فرو داد و با سر حرف پدرش را تائید کرد که با این کار خنده مسعود بیشتر شد و ماکان چهره اش را در هم کشید و به لیوان چایش نگاه کرد:
ترنج صد بار نگفتم به ظرف من لب نزن.
ترنج هورت دیگری خورد و در حالی که برای خودش لقمه دیگری می گرفت رو به پدرش گفت:
romangram.com | @romangram_com