#برایم_از_عشق_بگو_پارت_43
ماکان دستی توی موهایش کشید و مجسمه سیاه پوستی که جلوی کتاب هایش بود را برداشت و در حالی که مثلا وارسی اش می کرد گفت:
نمی دونم چه مرگم شده. تا حالا هر لحظه که اراده می کردم با هم بودیم یا ترنج بود یا تو. ولی حالا هیچ کدوم. می دونی...
بعد مکث کرد و زیر چشمی به ارشیا نگاه کرد و حرفش را ادامه نداد.مجسمه را سر جایش برگرداند و دست هایش را به هم قلاب کرد.
اصلا بی خیال.
بعد لحن بی تفاوتی به خودش گرفت و گفت:
تو چرا هنوز نرفتی؟ ترنج می دونه هنوز اینجایی؟
ارشیا که دید ماکان خودش نمی خواهد بحث را ادامه بدهد اصرای نکرد. دوستش را خوب می شناخت. برخلاف ظاهر بی خیال و خندانش پسرک احساساتی بود که خودش را پشت نقاب بی خیالی پنهان کرده بود. برایش عجیب بود که تا حالا طعم عشق را نچشیده است. با روحیه ای که ماکان داشت ارشیا فکر می کرد خیلی زود تر از این ها باید به دام عشق افتاده باشد. از جا بلند شد و به طرف در رفت و در حالی که ان را باز می کرد رو به ماکان گفت:
الانم هر وقت اراده کنی من اینجام. یه داداش که تو دنیا بیشتر نداریم.
ماکان دست به جیب نگاهش می کرد توی نگاهش چیزی معلوم نیود. لبخند کجی فقط امد روی صورتش و رفت. ارشیا سعی کرد با لبخندی گرم حرفش را جدی تر کند و بعد هم با یک خداحافظی کوتاه رفت.ماکان برای چند لحظه به در بسته خیره شد و به حرف ارشیا فکر کرد بعد هم دستگاه پخشش را روشن کرد و بعد از خاموش کردن چراغ اتاقش روی تخت دراز کشید. ارشیا گرچه برایش مثل برادر بود ولی حالا همه چیز فرق کرده بود وقت و زندگی ارشیا حالا متعلق به ترنج بود. پوفی کرد و به با یک حرکت جهشی چراغ خوابش را خاموش کرد و موبایلش را بیرون کشید. داشت وسوسه می شد به مهسا زنگ بزند خودش هم می دانست کار تقریبا احمقانه ای است ولی در ان لحظه دلش می خواست با یکی حرف بزند. چند لحظه به شماره مهسا نگاه کرد و در یک حرکت دکمه اتصال را زد. موبایل مهسا خاموش بود.
ماکان عصبی موبایلش را روی میز کنار تختش پرت کرد و زیر لب قر زد:
به درک دختره مزخرف. فکر کرده کیه. موبایلشو برا من خاموش می کنه.
با کنترل دستگاه را خاموش کرد و سعی کرد بخوابد.
***
romangram.com | @romangram_com