#برایم_از_عشق_بگو_پارت_22
مهتاب غمگین نگاهش کرد.
چرا.
پس چرا به من نمی گی چی شده.
مهتاب آهی کشید و کوله اش را انداخت و به طرف در رفت. ترنج هم به دنبالش راه افتاد. هر دو در سکوت و شانه به شانه از پله ها پائین رفتند که مهتاب گفت:
بت می گم ولی الان باید برم بیرون.
صبر کنم برات؟
مهتاب لبخند زد:
نه جایی کار دارم باید تنها برم.
بعد هم آه غمگینی کشید و راهش را به طرف خوابگاه کج کرد. ترنج چند دقیقه ای رفتنش را نگاه کرد و او هم به طرف در اصلی رفت.
تا تمام شدن کلاس هایش ارشیا را اصلا ندیده بود و همان طور که قول داده بود سر اولین ایستگاه پیاده شد. ارشیا هنوز نیامده بود هوا داشت تاریک می شد.ترنج با نگرانی به اطراف نگاه کرد. ایستگاه اول جای خلوتی بود. که زیاد کسی پیاده و سوار نمی شد. ماشین ها با سرعت رد می شدند و بعضی هاشان برای ترنج بوق می زدند. وقتی خون ترنج به جوش آمد ارشیا رسید. ترنج با حرص وسایلش را گذاشت روی صندلی عقب و با اخم سوار شد. ارشیا دستش را گرفت جلوی جشمانش و گفت:
شرمنده می دونم دیر کردم.
ترنج نگاهش را چرخاند طرف خیابان و چیزی نگفت. ارشیا کوتاه نیامد دست دراز کرد و دست ترنج را گرفت.
ترنج خانم. گلم. خوب بذار بگم چی شده.
romangram.com | @romangram_com