#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_9

برو بیرون الان حوصله کسی و ندارم.

هیچ صدایی در نیومد...اول فکر کردم من اشتباه شنیدم کسی در زده ولی وقتی سرمو بلند کردم هانیه رو دیدم که بع دیوار تکیه داده و با بغض داره منو نگاه میکنه.

اشکاش اروم اروم از گونه های سفیدش پایین میمومد...نزدیک بود گریه ام بگیره با دیدن هانیه در اون وضع. خودمو کنترل کردمو گفتم :

هانی برو بیرون ولی وایساد و منو نگاه میکرد.انگار نشنیده بود با عصبانیت داد زدم:

مگه بهت نمیگم برو بیرون؟ وایسادی بر و بر منو نگاه میکنـــــی؟ اشکاشو با استینش پاک کرد و روبروم وایساد.

دوباره به هق هق افتاد و گفت : هانا....ه..همش..تقصیر...م..من بود

-هانا قربونت بره..عزیزم..این اشکارو نریزی واسه من..واسه کی اینجوری گریه میکنی عزیز دلم؟ لرزش صدامو به وضوح حس میکردم

یه ربع بعد سر هانیه رو از رو شونم جدا کردم وقتی منو دید خندید.

-چته دختر ؟چرا میخندی؟

بالبخند گفت:-چشات شده قده دو تا گردو.

اون شب هانیه پیشم موند و باهم حرف زدیم براش گفتم درد دو دل کردم تا اروم شم..به خودم که اومدم دیدم ساعت 2/5 نصفه شبه سرم سنگین بود..یه بالش برداشتم و همونجا روی زمین خوابیدم





***************************

نور خورشید از پنجره به اتاق میتابید و فضارو روشن کرده بود..نورش چشممو زد..دستمو گرفتم جلو چشمام تا دوباره بخوابم

یدفعه پریدم و ساعت رو نگاه کردم وای خدا ساعت 9/5..دانشگاهم دیر شد.. ولی از طرفی چون سرمم درد میکرد قید امروزو زدم.

حسابی خوابیدم و چشماموکه باز کردم هانیه بالا سرم نشسته بود و موهامو نوازش میکرد..

-بیدار شدی؟صبح بخیر.

-هانیه-ظهر بخیر خانم خابالو.


romangram.com | @romangram_com