#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_8
الان دلم میخواست فقط تنها میبودم تنهای تنها.دوباره صدای بابا بلند شد:
-چرا لالمونی گرفتی ؟بلد نیستی یه خبر به ادم بدی؟نه؟تا الان کجا بودی؟با کی بودی؟معلوم نیست چند وقته با کی میری با کی میای؟
مامان-ول کن تو رو خدا منصور..این بچه جوونه غرور داره چرا میخوای همه دق و دلیتو سر این خالی کنی؟
-مارال بهت میگم تو دخالت نکن..رو حرف من حرف نزن..
ای خدا تحمل اینهمه تهمت و دیگه نداشتم از یه طرف هم داشتم بین بابا و مامان دعوا درست میکردم...همون جوری که دستم روی صورتم بود همه قدرتمو جمع کردم تو پاهام با تمام توانم کیفم رو از رو زمین برداشتم و دویدم سمت پله ها.
بابا-با توام کدوم گوری میری؟چه غلطی کردی که مثل موش میری تو سوراخت؟؟!
هانیه-بابا تو روخدا ولش کن...
رفتم تو اتاقم درو بستم...دیگه صدای هیچ کدومشون رو نشنیدم
به محض اینکه درو بستماز پشت در سر خوردم رو زمین و زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو به زانوهام تکیه دادم..دستامو دور پاهام حلقه کردم...تا کی؟تا چه مدت دیگه باید این جنگ اعصابی که مدتها تو خونه است رو تحمل کنم؟چرا نمیفهمن؟منم ادمم..احساس دارم..منطق دارم
دوست دارم خودم به خودم متکی باشم، شده بودم مثل جنینی که تو شکم مادرش جمع میشه
بغض بدی گلومو فشار میداد ولی حتی با وجود این بغض هم نمیخواستم گریه کنم به زور جلوی اشکامو گرفته بودم
یه صدایی بهم میگفت گریه کن هانا نذار رو دلت جمع بشه ...خودتو خالی کن دختر..خواستم به اون صدا گوش بدم و اجازه فرود اشکامو صادر کنم ولی به محض اینکه احساس کردم چشمه ی اشکم جوشید با پشت دستم چشمامو مالیدم
"نه نه...من نباید گریه کنم...تا الان هیچ ضعفی از خودم نشون ندادم..من گریه نمیکنم."
سرمو گرفتم رو به بالا و نالیدم:
اخه خدایا چرا اینجوری شد؟چرا از بین اینهمه ادم من انتخاب کردی؟چرا؟؟؟؟؟همه چی که داشت با خوبی و خوشی پیش میرفت؟چه حکمتی تو کارنه اخه؟؟
بلند شدم و به سمت تراس اتاقم رفتم درو باز کردم خوشبختانه تراس رو به پشت ساختمون بود...دلم هوای فریاد کشیدن رو کرده بود...
:ای خــــــــــــــــــــــــ ــدا دیـــــــــــگه خســـــــــته شــــــــــدم..
حتی دیگه کنترل صدامم دست خودم نبود.....دلم گرفته از همه..از همه کسایی که میخواستم کل کاراشونو با زور و اجبار و تحمیل بهم بقبولونن...
نشستم رو تختم...دوباره اون بغض لعنتی سراغم اومده بود...عین یه سیب وسط گلوم گیر کرده بودحوصله لباس عوض کردن هم نداشتم سرم به زانوم تکیه دادمو چشمام بستم در باز شد و یکی اومد تو..سرم بلند نکردم ببینم کیه...امید داشتم با نشنیدن جوابم خودش بره.گفتم:
romangram.com | @romangram_com