#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_7

برای اولین بار....روی هاناش دست بلند کرد.

بغض بدی به گلوم هجوم اورده بود.احساس خورد شدن میکردم.حتی چشمامو باز نمی کردم نمیخواستم هیچ کدومشون رو ببینم..

نمیخواستم ترحم چشمای مامان و هانیه رو ببینم لبهامو رو هم فشار دادمو سعی میکردم اشک از چشمام بیرون نریزه.. حداقل الان..احساس خیلی بدی بود

انگار یکی گلومو تو دستاش داشت فشار میداد..از شدت بغضم حس خفگی بهم دست داده بود..

صدای هین" هانیه و صدای بلند مامان رو شنیدم که خطاب به بابام گفت:

-منصـــــــــــــــــــور!

بابا-تو ساکت مارال ،دخالت نکن.

بابا دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:

-دختره خیره سر هیچ معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟تا الان کجا بودی؟اون گوشی صاب مرده پس برا چیه؟ صد دفعه تا الان زنگ زدم

این موقع شب ازت میپرسم کجا بودی

میگی بیرون؟هـــــــــــان؟

مامان- منصور اروم تر ...چه خبرته.

بابا-تکلیفمو باید باهاش مشخص کنم...

رو به من ادامه داد:

-چرا گوشیو جواب نمیدادی؟

جواب ندادم..چی میگفتم؟چه دلیلی داشتم؟بگم از ساعت4 مثل علافا تو خیابونا بودم..این دلیلم نه تنها خودمو بابارو قانع نمیکرد بلکه اوضاع رو هم بدتر میکرد.

-مگه من با تو نیستم؟

مامان-بسه منصور..این جوونه نادونه..تو که بزرگشی..تو که عاقلی اینکارا دیگه چیه؟

صدای هق هق گریه های هانیه رو اعصابم بود..کاش منم مثل اون میتونستم گریه کنم..میخواستم بگم تو چرا گریه میکنی؟تو چرا به حال من دل میسوزونی؟مگه حال الان منو درک میکنی؟هیچکی نمیتونه الان منو بفهمه و ارومم کنه.


romangram.com | @romangram_com