#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_6





-تا الان کجا بودی؟

خدایا خودت کمکم کن...میدونی که اهل دروغ نیستم هیچ جوره نمیتونم دروغ بگم ، کمکم کن...

با یه صدایی که از ته چاه در میومد که شک دارم خودمم شنیده باشم گفتم بیرون.

با صدای بلندی داد زد و اومد طرفمو گفت:

-بیـــــــــــــــــــــــ رون؟تا الـــــــــــــــــان بیرون بودی؟میــــــــدونی ساعت چنده؟

ساعت چنده رو تقریبا نعره کشید که گوشام سوت کشید..

سرمو انداختم پایین و چشمامو به زمین دوختم..میدونستم کارم اشتباهه ولی هیچی نگفتم.چی بگم وقتی هیچ دلیلی برای توجیه کارام نداشتم حق داره سرم داد یزنه تقصیر خودِ بی فکرم بود که از خونه زدم بیرون اگه می ایستادم و یکم منطقی تر با موضوع برخورد میکردم شاید کار به اینجا نمیکشید!

صدای بابا بلند شد:

-مگه با تو نیستم؟ به جا اینکه به زمین زل بزنی جواب منوبده.

-:......

بابا-بهت میگم تا الان کجا بودی؟

با ترس ولی خیلی اروم سرمو اوردم بالا و خیلی مظلوم به بابام چشم دوختم..وای خدای من صورتش از حرص حسابی سرخ شده بود مشخصه حسابی عصبانیه..

با صدایی اروم گفتم:-

-گفتم که..بیرو......

هنوز حرفم رو تموم نکرده بودم که یه طرف صورتم سوخت..بد جورم سوخت..

سرم به سمت چپ پرت شد و دستم رفت رو صورتمو تا خوداگاه چشمام بسته شد..

باورم نمیشد ،بابا اوج عصبانیتش چند کلمه حرف و داد بود.. انتظار هر کاری ازش رو داشتم الا این یکی اما این بار رو من دست بلند کرد


romangram.com | @romangram_com