#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_5
پوفی کردمو از جام بلند شدم..این وقت شب نمیخواستم با تاکسی برم و اینکه همچین امنیت نداشت
از سر خیابون یه اژانس گرفتم و ادرس مقصد رو بهش دادم..
به محض اینکه وارد ماشین شدم،سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم..
-خانم رسیدیم...
با صدای راننده که یه مرد تقریبا مسن بود چشمام رو باز کردم.کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم..
خواستم مثل همیشه کلید بندازم و درو باز کنم ولی پشیمون شدم و ایفون رو فشار دادم...اینجوری بهتره..حداقل اعلام امادگی کنم تا از دیدنم شوکه نشن و اتفاقی نیوفته...که همچینم مطمئن نیستم اتفاقی نیوفته..با اتفاقات اخیرو اون وضعیت ظهر و از خونه بیرون اومدن ناگهانی من ...و الانم تماس مضطرب و نگران هانیه. واقعا دیگه نمیدونم چی قراره پیش بیاد...
خونه نسبتا بزرگی داشتیم که به محض اینکه حیاط رو رد میکردیم در رو به پذیرایی باز میشد.سمت چپ پذیرایی اشپزخونه بود و سمت راستم دوبلکس پله میخورد و میرفت بالا. یه خونه 4 خوابه
یکیش مال من..یکیش مال هانیه..یکیشم مال مامان و بابا.. اون یکی دیگه هم یکی کتابخونه ی بابام بود
هانیه یه 3 سالی میشد که با من تو یه اتاق میخوابید..بهتر..اینجوری منم تو اتاق به این بزرگی تنها نبودم و هم اون به حرفای دلم گوش میکرد...
وارد خونه شدم..ظاهرا هانیه درو باز کرده بود و مامان و بابا هم چون مشغول صحبت بودن متوجه زنگ نشدن..پشتشون به من بود
نگرانی رو توی چشمای هانیه دیدم
-یه وقت نگی من بهت زنگ زدما ..نمیدونن
لبخند اطمینان بخشی زدم وچشمامو به ارومی رو باز و بسته کردم گفتم نگران نباش خیالت راحت لبخندی زد که تمام دندوناشو ردیف کرد.
خندم گرفت :باشه بابا محفوظ کن دندوناتو.
و با صدای بلندی سلام دادم که متوجه شدن و به طرفم برگشتن
-سلام..
بابا از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستام میلرزید و دلشوره گرفته بودم ، چهره بابا حس خوبی رو بهم القا نمیکرد.حداقل تو شرایط الان!
romangram.com | @romangram_com