#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_4





من دلم میخواد جایی ارامش داشته باشم که که منو بفهمن،به حرفام گوش بدن میخوام فقط یه لحظه فقط واسه لحظه ای

خودشونو جای من فرض کنن و به حرفام خواسته هام و چیزایی که یه دختر 24ساله لازم داره توجه کنن..

من اینو میخوام نه سردی و بی توجهی نه اجبار و تحمیل

میخوام حداقل این بار به حرف دلم گوش بدن.

گوشیمو در میارمو یه نگاهی بهش میندازم...ساعت9.5 شب رو نشون میده...

همون موقع که میخوام گوشی رو بذارم تو جیبم زنگ میخوره..حتی حوصله اینو هم ندارم که ببینم کی داره زنگ میزنه...

با بی حوصلگی بدون اینکه گوشی رو نگاه کنم میذارمش تو کیفم..

آهی میکشم و به کفشام زل میزنم . دلم میخواد جایی برم که حداقلش یکی باشه حرفم رو بفهمه. یه جایی که فقط خودم باشم و خدا.

گوشیم برای بار دوم زنگ میخوره این بار با صداش از خیالاتم بیرون میام

تا قصد میکنم جواب بدم قطع میشه..پوفی میکنم و دوباره به یه نقطه تو تاریکی اسمون زل میزنم و تو اعماق سیاهی فرو میرم.

باز صدای زنگ گوشیم بلند میشه و باعث میشه یه نگاهی به کیفم بندازم.

قبل از اینکه مثل دفعه قبل قطع شه سریع دستم رو روی علامت سبز رنگ برقراری تماس میکشم و جواب میدم..

-جونم خواهری؟

هانیه-کجایی هانا؟

صداش مضطرب بود..نگران شدم

-هانی چی شده؟

-هانا فقط زودتر بیا خونه،بابا بدجور عصبانیه.و قبل از اینکه من چیزی بگم سریع گوشی رو قطع کرد


romangram.com | @romangram_com