#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_3
خواهر کوچکترم هانیه است. 16 سالشه،هانیه رو بیشتر از هر چیزی و هرکسی توی دنیا دوستش دارم...
هانیه ای که با وجود سن کمش درک بالایی داره و حالمو از همه بیشتر میفهمه و بهتر از اعضای خونوادم منو درک میکنه تا جاییکه همیشه مرحم دردام بوده وبه حرفام گوش میده..
یکی از خصلتای هانیه مثل منه..اونم مثل خودم خود رایه و به حرف کسی گوش نمیده...
نمیدونم این خصلت خوبه یا بد ولی به هر حال در بعضی موارد جز دردسرو بدبختی چیز دیگه ای برام نداشته..ای کاش میشد یه بار دیگه به دنیای فارغ از درد بچگی برگردم..فقط برای 1 دقیقه..و تو اون 1 دقیقه با تموم وجودم حسش کنم..تا بتونم اون زمانو لمسش کنم..
همون دنیایی که تمام دغدغه ات عروسک بازیه..بستنی خوردن تو خیابوناست..زخمی شدن سر زانوهات و به سرعت باد فراموش کردن اون!
یادمه کوچیک که بودم وقتی ادمای بزرگتر از خودمو میدیدم آرزو میکردم منم زودترمثل اونا بزرگ بشم ولی الان نه.... نمی خوام بزرگ باشم، میخوام بچه باشم و بچگی کنم....!
می خوام بچه باشمو تو خیابونا بستنی بخورم و بیفتم زمین تا سر زانوهام زخمی بشه..
اونوقت مامانم رو موهام دست بکشه و بگه عیب نداره بزرگ میشییادت میره..
بزرگ شدم..ولی یادم نرفت..بزرگ شدم ولی هنوزم اون دوران شیرینمویادمه..درسته که بزرگ شدم ولی در حسرت بچگیم موندم..
اره..من حسرت بچگیمو میخورم که چرا بزرگ شدم.اصلا چرا ارزوی بزرگ شدن کردم..
دستامو تو ب*غ*لم میگیرم..به اسمون نگاه میکنم و لبخند غمگینی میزنم.. یه قطره بارون رو صورتم فرود میاد.سرعت قطره ها بیشتر میشه.
بارون گرفته..دستامو تو ب*غ*لم میگیرم و به ادما نگاه میکنم..
ادمایی که بعضیا با عجله به یه سمت میرن..بعضیا ناراحت..بعضی دیگه خوشحال..بعضی ها هم ،مضطرب ،، شایداز چیزی که قراره اتفاق بیفته...
بعد از یه پیاده روی طولانی بخودم میام...
اه.خدا ساعت 8 شبه..از ساعت 4 از خونه بیرون اومدم..ودارم فکر میکنم..فکر میکنم به همه زندگیم.. و این بارهم بر خلاف همیشه چیزی عایدم نشد!
با تاریک شدن هوا به این پی میبرم که هرچه زودتر باید خودمو به خونه برسونم تا بیشتر از این نگرانم نشدن
ولی نمیخوام به خونه بر گردم..
نمیخوام به خونه ای بر گردم که همه چیزش اجباره
نمیخوام جایی باشم که حتی خودم..خودمم حق نصمیم گیری برای خودمو ندارم..نمی خوام جایی باشم که بهم همه چیز رو تحمیل کنن...حتی......
romangram.com | @romangram_com