#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_2
که بازتاب انوار رنگارنگش بیشتر و بیشتر میشود..
و" الماسی" به زیبایی رنگ نگاهت ، خود را درون دستانم میگنجاند..
و بدین سان ،، من گمشده ی عشقم را نور الماس گونه ی عشق نگاه تو ،معنا میکنم . . .
*****
*فصل اول*
آروم آروم تو خیابونا راه میرفتم و سعی میکردم ذهنمو خالی از هر فکری کنم،تهی از هر خیالی...
خودمو به بیخیالی دعوت کنم. ولی....نمیشد...هرکاری میکردم نمیشد...
نمیدونم چرا اما نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم و به هیچی فکر نکنم تا ازادانه به هر سو پرواز کنه!
دلم میخواست مثل بچگی هام باشم،مثل بچگی هایی که هیچ درد و غم و غصه ای نداشتم
مثل همون موقع هایی که وقتی از کنار مغازه ها رد میشدم ،با ذوق و شوق به سمت ویترین عروسک فروشی پر بکشم...با ذوق و شوق عروسکا رو نگاه کنم و وقتی از یکیشون خوشم میومد،اونقدر پاپیچ مامانم میشدم و بهش میگفتم تا مجبور میشددر برابرم کوتاه بیادو چیزی که میخوامو برام بخره...
مثل همون بچگی هایی که بستنی به دست از جدول خیابونا زیگزاگ راه میرفتم..و هر چقدر بهم میگفتن بیا پایین گوشم بدهکار نبود..
همه حواسمو میدادم به بستنیم و جلومو نگاه نمیکردم..به اینکه بستنیمو تمیز تموم کنم تا دستام کثیف نشه...
و در اخرمیوفتادم و زانوهام زخمی میشد..
ولی این منم...
من...منی که همیشه خود رای بودم و به حرف هیچکی جز خودم گوش نمیکردم!و هر کاری که از نظر خودم به صلاحم بود رو انجام میدادم
من هنوزم همون دخترم .
هانا نکوهش..... هانای 24 ساله ، دانشجوی رشته ادبیات! فرزند ارشد منصور نکوهش!
romangram.com | @romangram_com