#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_70
وسط حرفش پریدم:
-پس ملودی چی؟
لبخند تلخش ذره ذره جمع شد و نگاهش غمگین شد:
-ملودی... انگیزه من برای نفس کشیدنمه.. اون نباشه منم نیستم..
-پس هنوز دلیلی هست که براش زندگی کنی...چرا منفی نگری میکنی؟
-ملودی دلیل نیست هانا... ملودی زندگیمه.. زندگی من نباشه منم نیستم..منفی نگری نمیکنم میدونی چرا؟چون همه چیز اونقدر برام واضح و روشنه که اگه بخوامم نمیتونم دید منفی داشته باشم.. چون سرم رو به هر طرف که میچرخونم همه چیز بهم دهن کجی میکنه میگه تو همون ادم بدبختی...با تلخی ادامه داد:
-خیلی سخته که 9 سال با کسایی زندگی کنی که هیچ نسبتی باهاشون نداری...خیلی سخته که تو اوج بچگیت...وقتی داره هویتت شکل میگیره با بدترین لحن ممکن..به بدترین صورت ممکن بهت بگن تو هیچ کس نیستی..تو اصلا ادم نیستی...خیلی سخته هانا..خیلی ...سرش رو گذاشت روی میز و گریه کرد..
اشکهای منم ناخوداگاه روی صورتم فرود اومدن...دستم رو سفت گرفته بود و هق هق میکرد...:
-من...خیلی...بچه بودم...خیلی کوچیک بودم...حقم نبود...حقم نبود اینجوری بفهمم اصلا هویتی در کار نیست...حقم نبود بعد از 9 سال بمیرم...بعد از 9سال زندگی همه امیدم به یاس تبدیل بشه... اینکه تو 9 سالگیت بهت بگن تو مقصری... اینکه بخاطر کاری که خودتم نمیدونی چی بوده سرزنشت کنن...حقم نبود..حقمون نبود...من هنوزم لحظه به لحظه ،کلمه به کلمه اون روز نحسو بیاد دارم
حرفی نزدم...گذاشتم تا اروم بشه..خودمم دلم میخواست بشنوم...هر دفعه به نحوی از زیر گفتن حقایق شونه خالی میکرد..چندین سال بدون اینکه دم بزنه ریخت تو خودش و به هیچ کس کوچکترین حرفی نزد.. امروز وقتش بود..اینکه روزه سکوت چندین سالشو بشکنه و خودشو خلاص کنه...:
- عاشق عموم بودم... براش میمردم...حتی بیشتر از ..مکث کرد و با ناله گفت بابام...عموم رو بیشتر از بابام دوست داشتم...سرشو اورد بالا و گفت:
-درست مثل تو...مثل تویی که جونتو واسه عموت میدی... عمه ام رو هم به اندازه عموم دوست داشتم.. خاطرشون خیلی برام عزیز بود...وقتایی که مامانم مریض بود عمه جای خالی مامان رو برامون پر میکرد...نمیذاشت تو عالم بچگی برای مامانمون غصه بخوریم..مامانم بیماری قلبی داشت.. خدا میدونست هر دفعه نفسش میگرفت چه جوری همگی بدنمون به لرزه در میومد...حتی اونو تنهایی جایی نمیفرستادیم..همیشه هرجا که میرفت خودمم باهاش میرفتم..میترسیدم بلایی سرش بیاد و دستمون به جایی بند نباشه... اون قرصای زیر زبونی لعنتی باید اولین چیزی میبود که باهامون حضور داشت...
عمه همیشه هوای مامان رو داشت و ازش مثل خواهر خودش مراقبت میکرد... مامانم تک فرزند بود و واسه همین نه خاله ای داشتم نه دایی ای... پدر بزرگمم تو جوونیش همین بیماری رو داشت..این بیماری ارثی لعنتی..به مامانمم سرایت کرده بود..پدر بزرگم یه روز تو کوچه خلوت به علت فشارهای زیاد و افکار مغشوش رگ های قلبش میگیره و کسی نبوده کمکش کنه...همونجا سکته میکنه میمیره..وقتی خبرش به مادر بزرگم میرسه اون هم طاقت نمیاره..سکته میکنه و میمره... من از طرف خانواده مادری کسی رو نداشتم..پوزخندی میزنه که معنیش رو میفهمم
میدونم سخت ترین بخشش همینجاست...اینکه با چه فشاری داره خودشو تخلیه میکنه:
-ملودی اون موقع خیلی بچه بود..چیزی حدود3ه چهار سالش..یه بچه سه ساله که چیزی نمیفهمه...اونم وقتی که مشغول بازی کردن با عروسکاشه..
وقتی با بچه ها بازیم تموم شد ریفتم خونه که اومدم مامان رو صدا زدم...جواب نداد...بازم صداش زدم.. بازم جواب نداد...ترسیده بودم..مثل دیوونه ها در کمد و کشو ها رو میکوبوندم بهم..خیلی احمق بودم که فکر میکردم مامان ممکنه تو کمد باشه!! همون لحظه صدای شکستن پارچ از اشپزخونه بلند شد...نفهمیدم با چه سرعتی خودم رو به اشپزخونه رسوندم... فقط وقتی رسیدم که دیدم مامان افتاده و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه...به خس خس افتاده بود..نمیتونست درست نفس بکشه..
دستاش میلرزید...صداش هم همینطور با گریه حرف میزد..بعضی جاها کنترل خودشو از دست میداد و داد میکشید:
-نمیتونستم هانا....نمیدونستم باید چیکار کنم...دنبال قرصا گشتم..نبـــــــود.... وقتی پیداش کردم فهمیدم تموم شده بود...نمیتونستم...هیچ کاری از دستــــــم بر نمی اومد...حتی نمیتونستم قفسه سینه اش رو ماساژ بدم.... میفهمــــــی؟؟؟؟؟؟ من احمق اون موقع هیچ کاری از دستم ساخته نبود...راه تنفسش بسته شده بود و رنگش کبود...خدا میدونه اون لحظه چقدر ترسیده بودم..چقدر به خدا التماس کردم... با همون لباسای خاکی که با بچه ها بازی کرده بودم پریدم تو کوچه تا برم داروخونه ای که سر خیابون بود... رفتم ولی شلوغ بود هانـــــا... هر کی به کار خودش میرسید...هیچ کس من رو نمیدید..هیچ کس نمیفهمید مادر من...داره جون میــــــده....!.. همه من رو به گوشه ای پرتاب میکردن... به زور خودم رو لا به لای جمعیت جا دادم و به سمت یه مرد رفتم..بسته قرص رو نشون دادم ولی وقتی خواستم بگیرم و برم نذاشت...میدونی چرا؟؟چون..من یادم رفته بود با خودم پول بردارم...چون انقدر عجله داشتم که نمیدونستم پول رو باید برای خرید داروهای مامانم بردارم... نذاشت برم و نمیفهمید جون یه ادم در میونه...نمیفهمید اون لحظه من دارم چی میکشـــــم!
-یکی از مردایی که اونجا بود پول رو برام حساب کرد...با سرعت خودمو به خونه رسوندم ..رفتم اشپزخونه..دیدم مامان چشماش بازه...صداش زدم مامان بلند شو..جواب نداد...تکونش دادم حرف نزد...قرص رو تو دهانش گذاشتم به زور لیوان اب رو تو معده اش سرازیر کردم دوبار..سه بار...چهار بار براش دادم ولی جواب نداد هانـــــا...جواب نــــداد.... دیر رسیدم خیــــلی دیــــر!
romangram.com | @romangram_com