#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_69
-بالاخره یاد گرفتی؟
متقابلا بهش لبخندی زدم:
-تو کاری کردی یاد بگیرم...تو بهم گفتی تا خودم نخوام کسی نمیتونه..پس تو هم تا نخوای بقیه اسمت رو ازت بگیرن کسی همچین جرئتی نداره.. میبینی؟تک تک حرفاتو به خوردم دادی....
-شعار که نیست؟
-مگه تو بهم یاد دادی شعار بگم؟
با صدایی تقریبا بلند گفت:
-من به کسی چیزی یاد ندادم...تو خودت خواستی یاد بگیری..مگه من کیم که به تو درس بدم؟تو خودت باور کردی...من مجبورت کردم باور کنی؟نه...مسلما نه...تو خودت خواستی بفهمی..پس خواهشا انقدر نگو تو تو تو تو...
میدونستم الان فقط باید ارومش کنم..هر موقع که بهش احتیاج داشتم پیشم بود..هر لحظه و هر دقیقه پا به پای مشکلاتم اومده بود..برای یه لحظه از خودم خجالت کشیدم که به غیر از شرایط حساس کنارش نبودم..میدونستم الان فقط باید کاری کنم تا اروم بشه...تا اون چیزی رو که 10 سال رو دلش سنگینی میکنه بیرون بریزه.. لبمو گزیدم و جواب دادم:
-باشه گلم...نمیگم..خودم خواستم بفهمم و حرفای تو هم واسطه بود..خوبه؟
با مظلومیت سرشو تکون داد...چتری های هم رنگ چشماش روی پیشونیش ریخته بود..فشاری به دستش وارد کردم:
-نمیخوای چیزی بگی؟
چشماشو چند ثانیه بست و پلکاشو روی هم فشار داد...انگار میخواست سخت ترین کار زندگیش رو انجام بده..فشاری رو که بهش وارد بود رو حس میکردم..دهنم رو باز کردم و خواستم چیزی بگم که صداش اروم و زمزمه وار بلند شد:
-همه چی داشتم...همه چی...یه مامان مهربون و دلسوز...یه بابای سخت کوش و محکم..یه داداش خونسرد و با محبت..یه خواهر کوچولوی شیرین و دوست داشتنی.. خانواده ما خوشبخت ترین خانواده روی زمین بود .. همه به ما غبطه میخوردن..همه به زندگی سرشار از عشق ما حسادت میکردن... نمیدونم چی شد...نفهمیدم یدفعه ...یه شبه... در عرض 24 ساعت چی به روزمون اومد... دیگه نبود...نه مامانی که برم کنارش و لپشو بب*و*سم..نه بابایی که وقتی از سر کار میاد بپرم ب*غ*لش و بهش خسته نباشید بگم..نه داداشی که ...که...دستمو بگیره و شبا برام قصه بگه.. همشون مثل یه خواب بودن...وقتی از خواب بلند شدم دیگه نبودن...
-منو کشتن...اطرافیانم منو کشتن...کسایی که جونمم براشون میدادم... کسایی که اونا رو از گوشت و خون خودم میدونستم..ولی نباید میدونستم..نباید اونا رو از خودم میدونستم چون نبودن..نباید اونا رو هم خون خودم میدونستم چون من هیچ وقت از اونا نبودم..چون من هیچ کی نبودم..هیچ کس..
-پس الان کی هستی؟
-یه مرده متحرک.. یه ادمی که داره تظاهر به خوب بودن میکنه..یه کسی که داره فقط با نفس کشیدن زندگیش رو میگذرونه..
-چرا انقدر از خودت نا امیدی..؟تو اینجوری نبودی؟
لبخند تلخی زد..لبخندی که تلخیش تا عمق مغزم نفوذ کرد:
-چون من..... من... امیدی برای زندگی ندارم.. چون هرچی که توی وجودم بود رو ازم گرفتن...امیدم رو ...زندگیم رو...ایندم رو...ارزوهام رو...ارزوهایی شبا تا صبح براشون خیال پردازی میکردم..بهشون بال و پر میدادم..بهشون اجازه گسترش میدادم.. ولی یه چیزی رو فهمیدم..زود فهمیدم...خیلی زود..اینکه ارزوها باید در حد همون ارزو بمونن...اینکه رویاها هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمیشن..اینکه ادم به همون ارزوها زندست..و اگر کسی اونا رو با بی رحمی ازش بگیره دیگه بهونه ای برای زندگی کردن نداره..ایناست هانا...بخاطر این چیزاست که عوض شدم...بخاطر این دلیل هاست که امیدی برای زندگی ندارم..
romangram.com | @romangram_com